×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

پرندهء آتش

× تاريخچه پروازواينكه آدمي به چندصورت پروازميكند
×

آدرس وبلاگ من

ashiyaneh.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ahamed

آینه سایه پوشید در قهقه افتاد

شمع برای رهایی از شبهای درد چه زیبا از سحر؛ از طلوع خورشیدسازمی كنی گمانم با نقس گرم وقصه های قشنگت تاول دل ساده ام تا صبح آب میشود درشب بی كسی چون كبوتری در هرلحظهء كوچ خیس خیسم وافسرده كمی پنجره را باز كن تا روی ماهت خانه تاریكم را روشن كند *** گرز آتش گرفتن دو ابر دل زمین شاد میشود آری باعشق همچون تویی هستیم بر باد میشود شب آسمان چشمهایت باسوختنم پرازسرورمیشود سراین شورشی بربالین تو پرزعدل وداد میشود انسانیت آه باز بدبینی ادبی وقت دلتنگی نبایددریچهء ترس وافیون جهان را فراموش كرد این كودكان وحشت زده زخمی نا امیدوگرفتارسیاهی گمراهانی كه تورادربختكی به كام سیاه دیوی برده در اعماق شب خونت را در جام طلایی خواهندنوشید اوباشانی عربده زن اسیرتاریكی خویش در افسردگی وآلودگی سم ناامیدی رجزخوانیشان حبابهای ته مرداب جهان به هذیان طاعونیان كه سختی وسنگینیشان دوزخشان درناتوانی ؛راهشان خودكشی سامریان را رها كن كه را پیامبرند؟ به كارگل وسیاهی سرگشته دیدی بتی را ازدندان ضحاك ساخته برجان كبوتران نشاندند سامریان را رها كن دولت عشق ترا به زندگی میخواند تودیده ای پرنده با نفس گرمش رهگذری را حیات میبخشد تو دیده ای در دستان گرم عاشق آهن وچوب وسنگ از شادی وعشق اززندگی میابند آهنگ دیده ای در محفل شمع وگل وپروانه در آن عمر كم با آن بوسه های شمع آسوده از فریب وخیال شب خوشبخت در آغوش گرم گل میگیرد آرام رفته ای در نور درراه گل وبلبل شبنم وگل شیشه ومل موج وساحل باد وقایق عشق وعاشق در كدامین سوی دركدامین دین در كدامین راه میشوند همجنس وسمبل نادیده این راه توان فرسای باریك دیده ای قهقههء گچ برآن تخته مصلوب تاریك به چه امید آن پیردانهء گردو می كاشت یا دانا ازبود ونبود جهان راز برمیداشت سامریان را رها كن چراغی بدست دزدان در سیاهی این دهشت تاریخ تاریخی چراغی بدست بیمارانی كه خوره یاءس كوچه های تنگ اسارت وخودكشی رهسپار دوزخ بخندوبیا به روشنایی به امید به بهشت به خواستنها به بی نیازی به آرامش پروازبه سیر وسفربه هشیاری به آغوش در مستی عاشق باش و به رنگ رنگین كمان دوستم بداروزندگی كن كه دوستت دارم آذر عشق سوم سه بارغوطه خوردم رفتم آمدم وهنوز درحال رفتنم سه بارعاشق شدم هرباربیشتراز پیش هربارسمت ساحل بارسوم سمت دریا تردیدمكن خواست خواست توست ای عشق سوم آری دربازی عشق به توباخته ام مراقربانی ی آرزوهایت كن *** گربه راه علم ودانش پویاوجویاشدی آفرین به راه دینت كوشا و بینا شدی افتخارمیهنی چون خورشیدجان پروری سربه آسمان كشی چون زیبا و داناشدی همراه هنوزترانه ی نگاهی مرا تسخیرنكرده است تو زیباتراز لباسهایت هستی فراتراز كتابها هیچ قهقه ی گلی مرا تسخیرنكرده است راه شمال را میدانی؟ فرصتی برای شكفتن مجالی برای عاشقی گاهی برای مستی لحظه ای برای پرواز بلندوسبزمثل نقسهایت دروغست دروغست هنوزكسی مرا تسخیرنكرده است گویی هزارسالست فرشتگان كوچ كرده اند جاودانگی ی تو چه فایده ای دارد؟ چون رویایی كه از خیال هم پنهان میشوی برای یك بهاربامن همراه میشوی؟ تابش روی همه پله های جهان دل تپنده ام رنگ خود را برپرچم عشق میریزد تا در همه جهان دوستی و صلح و آزادی در اهتزازباشد كلاغها آهایی كلاغها طلسمی را كه شب برتن شما با رنگ خویش آویخته به رنگ كبوتران در خواهم آورد باجادوی موسیقی وپایكوبی برخنكای نسیم سپیده جاری شو * نهالی بودم پری ی عشق برشانه های نحیفم نشست افسوس بالهای نازكم توان پرواز نداشت عشق از كفم پرید سالهاست سرگردانم ای آغوش گرم دلپذیركجایی تا مرا دربرگیری ای نوازش وآرامش چشمه های آبهای جهان میخواهم در امنیت پرشورنفسهایت شكفته گردم نهالی بودم فرشته عشق بوسه ای به پروازم داد از اورست جهان در آسمان چشمانش رها شدم سالهاست در سقوط مبهوتم *** قسم به درخشش اشك لاله در سحر مثل شبنم با غرورابركه بر گیسوی خیست با خنده ای جان میبازه وقتی پروانه ی ناز چشمات روی دلم می شینه شب اهمیتی نداره قسم به اشك لاله به قطره های خورشیدكه از شب میچكه دوستت دارم *** پوست سیاهش را گسترد خوش خط و خال ؛خرامنده ؛زیبا حلقه گشود كورانه درسنگلاخ به راه خویش شب شبی سیاه وحریص شبی تاریك و خسیس كه بلعیده ماه و ستارگان را شب كور چشمها نابینا پدرسیاهی قدبرافراشته تا قطره ی شفا بخش انسانیت به هیچ نگاهی آزادی نگریستن ندهد. *** ما قطره های باران یك ابریم یك سرزمین خوابهای چشمهای زیبای ترا نمیگویم از زلزله و سیل و طوفان نه قبل از شلیك گلوله های آزادی قبل از ساطوراستقلال در ویرانی قبل از مسخ و ابتذالمان بعد از سفردر شب در عربده ای از میان دندان زرد چركین افیونی برگلدسته های عاطفه در خفگی زندگی در فراموشی در پس نقابها انسانیت گریخته است ماقطره های باران یك ابریم یك سرزمین * آینه كوراست آب مرا می فهمد لیوان در فیلمها دیده بودم دزدان پولهاو طلاها واندیشه ها را میدزدند و در بانك س.. به امانت میگذارند مرحبا به این دل الماسینت چقدر زیبا و سخت است نگفتم سنگدلی!!! جواهری ؛ * ها ها ها ها ها ها به كه میخندم به معبد خدایانتان به آسمان وبه زمین و هر آنچه در آن هست آسمان سقف هرزگان است با احساست بدرخش باران برای همگان اكنون شاعرانه است هاها هاها به .................میخندم های هیتلر چنگیزبهترازمقدس ترین پیشوای تو بود كسی ترا عاشقانه آزادوار دوست داشت خارج از كافه شلوغ زندگیت؛ بیكارهم نمیشدی بو ها رنگها دلتنگی و تنهایی عشق ؛آزادی ودوستی را می بوسم * از آن توام هرزه تر از هر نفرین شده ای بی آسمان و زمین نیازی نیست ماشه را بكشی آغوشت را بگشا در سفال منقش اساطیری ات بی گمان جا نمیشوم تپش قلبی را دوست دارم كه در نجابتش میانه ی خدا و شیطان پرواز میكند آغوشت را بگشا * چرا واقعا چرا پرچم صلح با تسلیم یكیست؟؟؟ امروز عجب روز خوبیه همه دوستانم مهربون شدند احتمالا ازدواجی هم در كارست شرعی و قانونی اگر آشپز را ببینم خودشو میندازم تو دیگ بنوشیدای تشنگان شب خون سیاهپوست حقتان است نوش جانتان سیاهم و خونم سپید اما همینم شكر كه مرا یاد می كنی درسكوتت سكوت را فریاد میكنی * عشق به وطن در نگاه توآرام نشست عشق به آزادی دوستی انسانیت در امنیت حبس نفسهایت نجات یافت با این سوابقم چكار كنم ؟؟؟ حتی تعداد نفسهای آدم ثبت میشود سقف جرم یك عطسه خشك در عمومی و انفرادیست !!!! چقدر خوشحالم كه هیچ هیچ هیچم ودر هیچ خواهم ماند ودر نگاه محبت آمیز انسانها در روشنی و نیكی می ایستم هنوز مادرم را دوست دارم در اشك آبشار در تكه تكه شدن ابر در صلح زمین و آسمان كه تقدیریست بجای آن سوال ورم كرده در تب حركت و زایش میپرسم در ناامیدی و شك دیگر پیامبری نمی آید؟؟؟ تقدیرها سرنوشتها قضاو قدرها این باد و آن مبادها در حوض هیچ چه رنگی دارند؟ دانستن قانون جاذبه به چه دردم میخورد لقمه ای نان خالی كفایتم میكند ودر هیچ خواهم ماند مبهوت جاروی رفتگرم برای چه باید برخاست؟؟؟ برای چه بایست خواست؟؟؟ همین گرمای سوختن نیازها كافیست برای رسیدن به نیازهایمان كرامت میكنیم؟؟ این همه كرامت و معجزه برای اجابت نیازی؟؟!!! جهانی مرا بگیرد بهترست تا آتش برافروزم و با شبیخونی جهان را بگیرم میخواستم رها باشم نه اینكه رهایم كنند ستارگان می رقصند دوست داشتن حماسه میشود * آغازها و پایانها رنگ خوش خنده ء پاییز در آرامش رویش سبز زندگی میدرخشد یاسی از ولع تابستانی و شكستی از تحقیاعتماد به بهار زود گذر اعتیاد كشنده ء شكنجه ء سكوت بازنده است چهچهه ماهی بلوردریا و ایمان به مهربانی شاددترازصبرگزنده ء سكوت است * سهم من بغض و حسرت دزدان چه شادند و خوشحال سه شكست سه بازمانی عشقی كاری تحصیلی هر تلاشی را هرزگی نام كردند سهم من بغض و حسرت دزدان چه شادند و خوشحال سهم من جراحی مرگ بود بردگی و غارت شدن در زجر ها ما زادگان اساطیر بودیم و خدا بر قلبهایمان هرگز پیامبری نفرستاد عمر نبود تبعیض و شكنجه كورباش دورباش بود * از یك پیرمردكه دركناریك دیواركاهگلی آفتاب می گرفت پرسیدم تروریست یعنی چه؟ گفت:كسی كه یا خیلی خیلی خماره یا خیلی خیلی نئشه است خلاصه اختیارش دست خودش نیست وقتی از جهل میگویم غار تاریك برزخ را تصوركن سرزمین سكوت در كوچه ما نیست تا كلامی نگویی خبری از آب و نان نیست بجای سكوت هرچه میخواهد میگویم شاید برایش نانی در برداشته باشد همدیگر را میخورند نه از سر نیاز بلكه بیمارند انسان این مفهموم نامعلوم را می نگرم فرق طنز اجتماعی و اقتصادی با طنز سیاسی چیه؟ خردمندگفت: اولی امید و اشتهایت را باز میكنه دومی تف میكنی به هرچی سیگاره چه خوب!!! اون زمانی كه فردین بازیگربود همه تماشاچی بودند حالاكه همه بازیگرندر زمستانی بسیار نغمه ها در گلو دارد ترانه هایی از شادی سرودهای انقلابی غزلهای عاشقانه مرثیه های پراز نوحه برای صله وشهرت وتریاك شعر نمیگوید خجالت میكشد تازادگان شب هستند بگویدشاعرست * گفته بودی كودك منطق ندارد !!!! صددرصد بچه هادردورنج را میفهمند آزاد آزاد میخندند میگریند امیدوارم حجم بودنم برایت پاك باشد چون همان رند قلاشم كه قید و بند ندارد و هرگز بر آنچه گذشتگان و مردمان رازندانی كرده پایبند ی نیست آزادی ؛دوستی و عشق شیرینی ی چای تو * در این سیاهی گامهایم را برداشتم كمی پنجره را باز كن تا روی ماهت خانه تاریكم را روشن كند و پیش همه انكار كردم عشقت را تا آزادیمان ابدی باشد تادر حسادت شب گرفتارنشویم از تمامی واژگانی كه بردیوارها می كوبی مهمتركیست؟ معلمی میگفت نسبیت همان تجلیست كه به هر سویی در هر لحظه ای در فراز وفرود نگاهم شعله میكشی * میگه گرسنگی نكشیدی عاشقی یادت بره!!!!! گفتم:عاشق نشدی بر لبه شمشیرو طتاب داربوسه بزنی!!!! عاشق نشدی كل اجمعین خودتو یادت بره!!!! نفس نفس منصوركه گفت خدا در همه سوست چنین رقصی در میدانم آرزوست * در زیر آسمان ابرآلود طوفان خشمگین میخروشد باران و برف فرزندان همزاد زمستان بیدرنگ فرودمی آیند روی برف سپید خون ما میچكد و تو میخندی بلند تر از همیشه رنگ سرخ زیباست در برف سپید سهم ما بینوایی هاست اما آزادهستیم هیچ كس ما را پناه نمیدهد * وقتی كلاغها قار قار میكنند همگی قارقارمیكنند دروغگو های این دنیا هم همینطورند همه با هم دروغ میگن 999 سال قوم نوح حلوا خورد فیلمش را كه ساختند فقط گردن زرافه نشون دادند و از خوشگلیه كشتی گفتند من از زیبایی توگفتم در همه طوفانها همیشه پناهم تو بودی خدایا نه بخاطر گذشتگان و آنچه بوده است نه بخاطرآنچه هست میكوشم برای آنچه باید باشد بودا با تو حسادت میكند چرا؟ زیبایی و برازندگیت همه سایه ها را میسوزاند * اطراف این شمع كم سو چقدرتاریك است ودهشتناك من خورشیدی میخواهم سنگ صبوری خیلی دلتنگم امان ازاین مرده های آدمخوار من درون خودپاكی وصداقت را آویختم برگوش اما میدانم بی تو هرگزخورشیدرا نمی یابم هشت صد سال كمی جلوتر از هزار سال از تعجیل و بازیگوشی یا محبت و عشق است از الهگان آتش فرنبغ را برمیفروزد تمام وجودم پر است از تمنای پرگشودن عاشق شدن گریه كردن خندیدن آیا سیمرغی هست كه مرا از شكنجه اجبارها عادتها رهایی بخشد * خدانگهدارمعنی فراموشیست؟ یا در عشق خوبان سكوت وخاموشیست؟ سكوت شب خیابان را نور افشانی كار هر زن نیست عشق مردان ای حریف نیش و نوش نیست خسته ام از ریا از دروغ ازاهل این شب بی فروغ ازحرص وترس ونازونیازت كوپس كجاست آغوش بازت كاش دوباره كودك بودم و معلم میگفت هزارباربنویسید ادب مرد به از دولت اوست تو پنبه ای ومن آتش ؟ باورم نمیشودپس چرا من میسوزم؟ * نگفتم كه عالم نشوی یا نیستی آدم ..... * برای رفتن این شبهای درد چه زیبا از سحر؛ از طلوع خورشیدمیگویی گمانم با نقس گرمت وقصه های قشنگت تاول دل ساده ام تا صبح آب میشود و پیش همه انكار كردم عشقت را تا آزادیمان ابدی باشد تادر حسادت شب گرفتارنشویم سجاده برایم نگستر خدا را خوب میشناسم زندگی میخواهم وخاك بوسه می خواست گاه اسارت متضادش آزادی نیست بازی نكرده ای نكن كه بازیچه میشوی * خراب تراز این حرفهام سردیت را میپذیرم و دوست دارم زیرا دستانم آتش گرفته است اما در سیاهی افسرگی را نمیپسندم یكی برای كشتن اندیشه می آید ویكی دیگر برای دزدیدنش نگران نیستم زیرا جهان درهم فرو خواهدپاشید با ننگها و افتخاراتش * ارزان یا گران بودنم مهم نیست فكر قیمت نباش مهم تشنگی توست و صفایی كه داری دست بنداز دورگردنم و لبی تازه كن نوش جانت بعضی چیزها را تا بغل نگیری نمیتونی ارزشش را بفهمی لیوان آب خوری page 84 گذشته حركت زندگی رویاهای ماهی ی قرمز كوچك بركه است كه آرام آرام میچكدودریا میشود * برهنه و سخت كوهها فریاد كویرند من ارچه سر به افلاك دارم ولی ریشه درخاكم عاشق پیچیدن در كوچه های تنگ و باریكم بازیچه ئ فصل و بادم معشوق آسمان سینه چاكم ویرانه ی خمیده دست برآورده تا وطنم با نسیم نگاهت غباراسطوره ای ی غریبه ی مقهورپاك می شود درافتاده از قافله درزاویه ی غروب شاخه ای یك تنه در كشاكشی با حضرت اسفندیارخالیست ازپرسیمرغ یادم شلاق خورده ی آسمان مجروح دشنه ی حرامیان زمینم مثل زنبوركه از پیام لبهای گل میسوزد برآتشم ومیگویند میرقصی زمان پای بسته بهمن است به بدكاره ای مدیون بهشت پرمنت زیبایان را بخشیدم هنگامی كه مادرمرا تاراه شیری میبرد برهنه و سخت كوهها فریادكویرند وهرلحظه باید اسماعیلم را سر ببرم * لایه لایه یخ میبندم بر سر قرار دیریست كه نمی آیی بیا از آزادیت نمی كاهم در قبرستان تاهل منارجنبان خاموشی ام خورشید از خشم سرخ شد ماه رنگش پرید كه ستاره ستاره بربساط آسمان شبی هزاردل می بازم * كدام یكتان در تكثر در حوض چشم مردان شكوفه نقاشی میكنید كدام یكتان فرشته ی ساقی ی چشمهای page 85 / 120 مردانید كه نچشیده عاشقند هیچكس طاقت هرزگی ی قلاش را ندارد ازتكثركدام فرشته ی آسمان چشمهای مردان در شباهنگام ستاره باران میشود شاخه ی نازك رویا نچشیده عاشقم وای آزادی غروركوههای بلند درفتحت مرگ میخندد میگویند دریا را با آبی رنگ كن در غروبی پایداراز شكست میگن در پس شب شهابی دوزخ اگر نتابی جبه ی شب دربی شانه گی ام قد من نیست فرزندروزم این پاره پاره از ستاره تن پوش ما نیست * دق می آورم شبنم صبحگاهی ی نرگس ترانه ی یك نگاه درحجله شوم جبرگلهایی دررویای آغوشی در زنجیرمحبت یزد محوتصویرماندانا چهره ی عشق خاموش می سوزند فراموش و پیرمیشوند می آورم. * دوم هیچكس سینه نمی گشاید آسمان در تابوت اسطوره جسدی مومیایست جزیره در جزیره چشم مردگان برپیكره ی سرد كوه عروس نالایقیست گیاه یكساله و یك روزه سرورش دفنش مرگش میوه ایست بازیچه ی هرزه بادهای موسمی ای آزادی غروركوههای بلند خوبی و بدی سایه ی آدمی نیست در هرسوی همیشه رهزنان مهیا به پیراهن فلق و شفق دركمین درفش قانون سروند page 86 / 120 پاكباختگان چاره را بركتیبه ی نیكان میجویند دوخدای راجای مسیح به خیمه ای بردوش می فروشند همه درقله شبی هزاركنیزآزادمیكنند با پتوی ضخیم عابرخوش خیالی همه پادشاهند قطبهایی كه دركناره ی خیابان بوداوكلیسای روم ساختند در بی رحمی و نكبت خورشید دراذان ظهر خون ستارگان بیرق آزارلحظه های تولداست گذشته یك ای درخت ریشه بسته توی دره ی خدایان از من نخواه باهات بمونم كه تو خسته میشی من هم توی خودم میمیرم به گمانت اشكهای مرواریدیت شبم و روشن میكنه به گمانت بوسه هات بال پرواز منه آسمون تو آسمون آسمون بیكرون به كی بگم دریا اندازه داره حالا كه عشق حرومه واسمون سرزنش و ملامت شده یارمون با بتهای این معبددست خداحافظی دادم از دریای چشمات بیرون پریدم از رهایی رها شدم مثل خورشید تابیدم كناررودخونه ی تقدیربشین تا چیزی برات بیاره رسمه میگن مرده روی آب میمونه باشه اما شادی ی دستات اندازه نداره توی شبهای بی ستاره وقتی زمین موج برمیداره جایی كه خورشید چادرشو خونه ی ماه جا میذاره تو بیاكه بی حسابی و بی كتابی كه هرزه دل رقصیدن نداره * مشو پنهان در شب بی پرده كه در عشق تو داودم وقتی خورشیدو شرم زده پایین میكشن ماه حیرت زده با شتاب روزو دنبال خورشید جا میذاره تو بیا كه بی حساب و بی كتابی توی شبهای بی ستاره اشك ماهی شبهای بارونی و مهتابی لحظه ی مستی و عشقه شبهای بارونی و مهتابی چو قطره برتارجانم می چكی و میتابی شب بی پرده روزبی سایه یادته گفتی شب و پرده؟ این همه سرگردون و برده؟ اگه دیوی شب و دزدیده از همه خاموش و خاموش شب بی پرده خودش سكوت و میشكنه شب بی پرده روزای روز درا كه وقتشه فرصت عمرلحظه ی كاره نیمه كاره نكنه سیاهیه شب خواب و توی چشمات بیاره شب بی پرده روز بی سایه بگریخت امام ای موذن خاموش فرو رو از مناره page 88صبح كه میكشدعروس ابر طورلباسش را نامه رسانی نیست رابطه ها درساحل دریای طوفانی تمام میشود دربالاترین شاخه ی زندگی بهترین میدرخشد عشق دربازی ی باد می آیدكه ببرد قبل از سر خوردن از توهم بر عرق فكر وسوسه می رود كه بیاورد تا دست اختیار انتخاب كند * خورشیدی در دلم كرده ام پنهان میكوبم نقطه ی زندان برتن تاریك خیابان دریا با رفتن ناخدا سیاهه با یه گل بهار نمیشه اما با خورشیدی جهانی روز میشه تو كه دل رو دادی بی بهانه با خنجر درد دل كردی تو این زمونه كسی رو پیدا نكردی برای خنده كردن تنها موندی برای گریه كردن مگه خواب بودی یا تن در گنگ شستی هركه عشق و در دل پنهان بكنه چهره ی مهتابیش رسواش میكنه اگه به شكوفه ها نرسه میوه ها رو میچینه * زمانی كه هفت اسطوره در شكست عشقت زانو زده بوسه از شعله های عشقت میگیره در آسمون دلخواهی گیلاس چشمهایم را بچین در بهاردر رگهای تو میپیچه پیچك خاطره ی شكوفه و برگ و میوه یه جورایی فصل بهارروز انتقامه به هر نامی یه بارزیستن جنایته دیگه هیچكس پیامبرهیچكس نیست بالهایم در شعف پرواز میسوزه دستموباز میكنم پروانه پرواز میكنه * هر لحظه می روم زدست تو زدست غمی نیست مرا زین آشیان پست گر میان سالیم پراست از فراموشی و خاموشی می درخشد الماس جاری ی احساس رهایی و سرخوشی خوشم كه قولهای تو نسیم پاییزیست ریشخند نام ننگ اگر همه چون تو بی پارو یله در رودخانه ی بادا باد بودند هیچكس غرق نمیشد آدمك برفی ی یخ بسته نمی شد در قانون وحش هرگز دربرمزارخویش در تحمل زمستون سرو جوانی روهیمه نمیكرد برای بهاری سر هزارعشق وبه اسم هرزگی نمی برید * چون لبخند نمی مانم میروم چون حادثه برای عمرغمهایم میجویم دست نوازشی و آغوشی برای مرگ خستگی و تكرارو ابتذال به حیوانات مرزبان نامه بگو من انسانم زیرا آزادی عبوراز خیابان دانسته هاست و آه می و درخت وماه و جنگل نیست تا با دشنه ی تشبیه به رودخانه ی جهان تاراجش دهند و به دست اسطوره ها احساسش را به آتش كشند تا خورشید دروغیست عالم تاب دلخوش كنكیست باغ را نقاشی كردن زمان تا زمان فریب فریب كه روزه ی عشق را با ناهید افطار كردم در حالیكه هرشب در سقف آسمان ضجه ی پای بست دارقالی زندگی را میشنوم كه پیر میشود ودق را میبویم * اهورا جان دوستت دارم تویی كه غم و اندوهت سرورشادیت آسمانیست شفا ماهی ی سیاه كوچولو ترا خدا امسال برایمان خجستگی به همراه بیار شجاعت برای رفتن به دریاها و آرمانی فرحبخش چون صبح صادق آزادگان دوستی و مهربانی ؛شمعها و می و مستی؛شبهای آرام عاشقانه رقص و خنده ی پروانه ها و خدایی در این باورها خنده طلسم شیطان را میشكند آیا بازپیامبری خواهد آمد تا در میدان شهر در غوغای كودكان شاهداعدامش باشیم ونگران دیزی سر اجاق؟؟؟ ودرتنورشیطانی خویش به سادگیش بخندیم دوباره درك میكنم خلاف رودخانه شنا كردن بهتراست بعضی وقتها نفهمی از فهم بهتراست تغییر به قیمت نیست به ارزش است زمانی میرسد كه همه چیز را عوض كنی بهتراست به آن همیشگی ها پشت كنی بهتراست بساطم را از كوچه و خیابان برخواهم چید چشمهایم درست میبینند جنگلی از حیوانات مختلف با همان سرشتهای طبیعی ای كاش فراموش نكنم رنجها و زخمهارا فقر ترس دارد میترسم اما فقیر بودن لذتی دیگر دارد نقش منفی بازی كردن كار هر كس نیست البته اگر اختیاری باشد خدا شدن !!! شفا یافتن!! انسان ماندن!! چقدر حریصی!!! درد بهتراست درمان كِشنده ماهی ی تشنه یادش بخیر ساده اندیشی ی غسل شهادت دنیای لذت و رنج لبخندپرستاربا مرفینی كه حاضركرده!؟ آن درد هم نوایی از این كهنه تكراراست * قشنگ تر از هر شعری آرام تر از هربرفی دوستت دارم مرا بكش به نازهایت شفای كویر آرزوهای گرمت را بگشا page 91 / 120 پرده های سرخ تالار رقص به اعجاز آشوب پاهایت نیازمند است پرنیانم نازك تر از هر خیالی بال بگشا مردم شهر از شورش نفسهایت به رستاخیز رسیده اند تورم رگهای حیات نیلوفری آنچه پیامبران برای پیشواز متولد میشوند كوچ؟سفر؟شهر دریا؟ فریبم نده بهشت را بنا كن تا از دروغ بیگانگان آزاد شوم بتهایشان از برای خودشان جنون این عاشقانه ها بر بوسه هایت متولد میشوند ایمانمان را به گیسویت گره می زنیم یكتایی را بیافرین عروس زیبا من لبریزازشوق دیدار مهمان غم وشادی خیس و لرزان پراز امیددربی پناهی زمین درپیچ وتاب میرقصد مست ای زیبا آسمان شراب ریزان پوشیده پرده ی رنگارنگ رویا با طلوع توشب دل رفت ای معنی ی بودن و نبودن ای همیشه آغوش تو مامن من خنده ی تو گریه ی تو هستی ی من عشق شفایی كه از لب تو دیدم بلندوپاكباخته ی توخراب آبادم من مهمان غم وشادی لبریزازشوق دیدار خیس ولرزان پرازامید نشسته در ساحل انتظار محوچشمهای تو با اولین موج در لخظه اوج قایقم را برسینه می فشارم میبارد شراب از پرده ی رویا میرقصد مست عروس زیبا هلال احمر ما به نازگیسوی بید مجنون زنده ایم از امیدوشادی ی چشمان گیلاس آكنده ایم سفره شب اگرازسرما وسیل و جنگ و زلزله آكنده است تپش بی قرارعشقمان تشویش و پریشانیمان برقراری ی سایه سارو آغوش صنوبرهاست اهتزازپیراهن نازك شكوفه هاست آرامش بركه ی جاودان تولدترانه هاست خنده ی سبزوباطراوت گلهاست امنیت پوشش سبزشاخه هاست درطواف سرو رقص بلندوآزادپروانه هاست بیكران نفس بریده ای بودم؛ كشتی آماده حركت قطاردر نوبت سوم سوت آیا مشتاقی به همراهی من می آید؟ هراسان ازپشت سروشیفته ی پیش روی تكیده وزخمی ازاین فرازسنگلاخ پس سالها اسارت و... ایستاده ام با هوم مقدسی در دست نه با شطحیه ومكاشفه با هیاهوی خندهایی كه آهسته آهسته بر میچینند پروازدر بن بست را كشتی آماده حركت قطاردر نوبت سوم سوت پرستودرسپیده می آید آرام باش مزدشكیبایی رقص لاله های آزاداست ماطی قرون آموخته ایم پرچم سبزراچگونه برافرازیم ما طی قرون آموخته ایم پرچم سفیدراچگونه برافرازیم ما طی قرون آموخته ایم پرچم سرخ راچگونه برافرازیم ما طی قرون آموخته ایم پرچم كشوررا چگونه برافرازیم دل سیاه ابرآتش میگیردپرستودرسپیده می آید * میدانم طراوتت از باران نیست ازباران بهاربالهای تو خیس خیس بیا به كوتاهی ی بهارآشیانت باشم آزادی و كوچ سرنوشت پرنده است دربهارمیشودازقانون پرید عشق را نمیجویندعشق اتفاقیست آزادی و كوچ سرنوشت پرنده است بیابه كوتاهی ی بهارآشیانت باشم دربهارمیشودازقانون كوه بلند رهید دربهارمیشودازخط تكراركویرپرید میدانم طراوتت ازباران نیست از باران بهاربالهای تو خیس خیس غروب آسمان را تسخیرمیكند كه گفته است من بیكران آبیم؟ ازپرسه ء بوالهوسی تازندان عشق هیچ چیزمثل آزادی نیست وتنهای تنهادرتنهایی ازآتشی كه به امیدها افتاده است نفس گرم زمین برآرزوهای بلنداحساس بلورحسرت میبندد توبرترازبال شهوتی page 95 / 120 روشن تراز نوری زندگی بخش ترازخورشیدی بی كران ترازآسمانی عمیق تراز شبی گرم تر از عشقی كه گفته خالی از پرنده ای یا هوس پروازی پذیرفتم من آبی بی كرانم * اكنون صبح جمعه است آماده باش تا غروب رودخانه ی خون از چهارمیخ صلیب چهارتكبیرت خروشان جاری شود بربساط سكوت وصبرو تحمل ذره ذره درگرداب اشك خودهلاك میشوم آیاخورشیدمرادرآغوش می گیرد؟ آیادرآرامش محبت گیسوی طلایی اش به آرامش خواهم رسید؟ آیاچون روزگاركودكی تكیه گاهی گرم خواهم یافت؟ آیا پرنده ی شادی ازفردایی پراز امیدبرایم خواهدگفت؟ آیادرخشش شبنم رابردامن پاك گل خواهم دید؟ آیادستی گرم یخ زندگی ی مرامحكم و با اراده خواهد شكست؟ یا درین سرما و شب برفی خواهم مرد؟ آیادوباره پیشانی ی عرق كرده ی پدرم را خواهم دید؟ ابردروغ قانون عاشق عشق است عشق قانونی نمیشناسد حال هرگونه خواستی قانون را بنواز درویش را بدان خانه دگرماوانیست غداربرسرقصه آدم دگردعوانیست وقتست كه با شعله های عشق قلبم را آتش بزنی زمان سیاهی و تباهی بسررسیده * ابردروغ را پاك میكنم از شیشه های درخشان در ساحلی كه نفسها نفس می كشند وقایقها خفه درسكوت باد در پس پرده های تردید میرقصد چشمهایی تهی از رسالت آسمانی ترسیده از باران كوچه ها سرودفراموشی می نوازند راه بن بست را باران وبرف خاطره نمی كنند وموجی از میانه ی چشمی برای بوسه ای برنمی خیزد آرامش تابوت گرم تكرار را در آغوش می كشد راستی می چكد اما نمی درخشد وهیچكس در خمیازه ی تاریكی نمی خندد برای دیدن قناری ی چشمی بال به آتش نمی كشد * نازنین بهاربا توست مردمان با لباسی و چهره ای ساده بی كینه وخشم دوراز چشم آینه دست دردست سرودخوان با دلهایی پاك و شاد دشتهای مردمی را رنگ میبخشندبالاتراز باغچه ی لاله و نرگس وسوسن نیلوفروشقایق ویاس میكارند page 97 برازنده ماه رقصیدعروسی دلربایی زن زیبا باغ خندید بهاری با وفایی زن زیبا عطر هر خاطره رویایی شودباغ ترانه آینه در عاطفه افتدچون بلایی زن زیبا در حسادت نشوی چون با كناردل گرمش عشق آتش شده گفته مرحبایی زن زیبا سایه از پاكی ی تو در كوچه ها ی شب ننگ وهم كوته چونشینی بردعایی زن زیبا كوه و صحرا لب دریا برجفایی نروید عاطفه شاخه ی عقل پارسایی زن زیبا خورشید خاموش جواب من تویی یارب نه این تاریك دشوار تومعنای طرب هستی نه بیداد ونه اجبار دلیل بودنم بودی نیاز من نگورفتی زبان قا صر دردی كه بی یاری تو بر دار توای صاحب كلام من طریقی گو به آزادی دراین زندان اسیری سجده فریادی به اقرار اسیرآتش گشتی دراین دوران مردم كش طوافم كن نجاتم ده به ایمان بربه اصرار همین امشب عجینم كن به جان مبتلای من جلایی ده مراجانا زشب بو برسپیدار تودل برآسمانم ده نترسیدازسفر پایم چنان آشفته میرقصم كه باشی توخریدار سیاهی هر سپیدم تیره كردی آسمانم را تو شعرم رابدزدیدی به خود دادی توآزار مرا دریابنوشاندی مرا دریا بپوشاندی شده از چشم من دریا به گریه ها پدیدار میان خنده میگریم گذراز عاشقی كردی نمودم پرده هارسواكه آیی شب به دیدار سپیده شب بو بوی شب را پنهان می كند شراب چشم شراب چشم تو به قصه ای ترانه می شود شرارغم به شوردل چه شاعرانه می شود مرا به اطلسی مخوان به ژاله سرخوشی برو ترانه های غرق خون چه عاشقانه می شود بدیده ام ستاره را كه تشنه می كشی به شب ترانه های این غزل نگرفسانه می شود تورا به جان آسمان شكوفه های عشق را زدل هرس نكن كه اشك جان روانه می شود اگرچه در نگاه تو نباشدم نشانه ای نشسته ام در این قفس چو دل نشانه می شود پرستو دلتنگی من عشق میجویم ولی عاشق تو هستی جام دلم را با شكیبایی شكستی مخمورچشم نازنیت می پرستم اما تویك ساقی ی دیگرمی پرستی راه گریزی نیست در بند تو هستم خورشید جا نم بردلم بگذاردستی زیباترین گل دربهشتی باغ عشقی شب زندگان را داده ای آشوب مستی آزاده یا پروانه باشی بهترینی عاشق كه باشی شاعرپرواز هستی آهنگ گیسویی سكوت بركه هایی دلتنگ باشی عاشقی از بند رستی حامد مقامی بهتری جو شاعری را خوش آمدی ای یار من بردل نشستی اهورا دوستت دارم اهورا جان دوستت دارم، به پرستو لحظه ای كه آزادی را در سرزمین عشق می سراید چه پروازی به عشق شیرین اهورا جان دوستت دارم به پروانه، لحظه ای كه مست شعله را بوسه می زند چه عاشقانه ای به شرف بابك اهورا جان دوستت دارم، به خورشید لحظه ای كه آسمان زندگی را روشن میكند چه محبتی وگرمایی به پاكی ی ارس اهورا جان دوستت دارم، به نیلوفرواطلسی كه در تابش آفرینش بازتابشی دارد چه بهاری به فریاد صبروسكوت اهورا جان دوستت دارم، به نسیم و دوستی هنگامی كه سرخ و رقصان بارورزندگیست چه نوازشی و محبتی اهورا جان دوستت دارم، به چشمه كه پاكترین آوازها را برای دریا درسینه به ارمغان دارد اهورا جان دوستت دارم، به سرودچشم های تو آنگاه كه از جنگل و ستاره وماه خاطره می سازند چه رویایی وآوازی اهورا جان دوستت دارم، به آینه آنگاه كه در آب درخشان می شود چه صداقتی و نجابتی به كبوترصلح كه از چاه كینه برست اهورا جان دوستت دارم، به امیدها و آرزوهایت لحظه ای كه خورشید با خون خویش آتش عمرم كنم چه آرمانی اهوراجان دوستت دارم، به عشق، كه انسانیت و شادی و آرامش را می سراید چه آغوش بیكرانی اهورا جان دوستت دارم، به بالهای تولحظه ای كه برای وداع توان هجران ندارند چه اشتیاقی و هیجانی اهورا جان دوستت دارم، به هرمز به آغوش فارس قسم به آفرینش لبخند در فراز چشم اندازامید چون شهابی كه برلبان توقایق رستگاریست به زیبایی به محبت و مهربانی به قناری ها الهی به بلبل و صبرش در قفس به روی گل سرخ زیبای مست به یاقوت سرخ اهورا جان دوستت دارم خداوند آرتیمانی را در بهشت جاویدگرداند تاوان بر روی بندی روبرویم بهشت زیرپایم دوزخ دراین دنیای بی ارزش دراین بن بست پردرخون خاطره در سفرافتاد درهنگامه ی تردید نگاهم میان آتش ودود و خاكستر نشست در قفس شب جادوگر سایه ی ملامت بختك عاشق ساده آینه شاد از نیرنگ قهقهه سرمی داد سیل اشك لحظه ای امان نداد سزای سهراب تنها رفته آن شاخه ی بازیگوش شاداب آتش ودود و خاكستر سكوتت را میفهمم نگاهم را دریاب نفسهای چشم به شماره افتا د خیال هم در معراج شكسته بال درقفس تاریكی در خاك افتاد دراین دنیای بی ارزش سكوتت را می فهمم نگاهم را دریاب چه تاوانی اتفاقی بود كه از رفتن تو رویا درمرداب باورخرافه افتاد تا خنجرنقره ای ی دوست دلچسب شد آینه سایه سایه پوشید در قهقهه افتاد حامدرحمتی اربابی اراکی
شنبه 10 تیر 1396 - 12:42:14 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
× برای این پست نظرات ارسالی پس از تایید مدیر وبلاگ به نمایش در خواهند آمد

آخرین مطالب


التفات کن


بزم مقرب


خواب نوشین


پنج اصل


لعنت ابدی و قصاید امشب و غزلها


آینه سایه پوشید در قهقه افتاد


طوفان


گل نرگس نفس نفس منصور


بادکردن پوست زمان


شعرمحرم بحران دستها از حامدرحمتی


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

140201 بازدید

2 بازدید امروز

419 بازدید دیروز

3585 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements