×
We use cookies to ensure you get the best experience on our website. Ok, thanks Learn more

gegli

پرندهء آتش

× تاريخچه پروازواينكه آدمي به چندصورت پروازميكند
×

آدرس وبلاگ من

ashiyaneh.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ahamed

طوفان

در زیر آسمان ابرآلود طوفان خشمگین میخروشد باران و برف فرزندان همزاد زمستان بیدرنگ فرودمی آیند روی برف سپید خون ما میچكد و تو میخندی بلند تر از همیشه رنگ سرخ زیباست در برف سپید سهم ما بینوایی هاست اما آزادهستیم هیچ كس ما را پناه نمیدهد * وقتی كلاغها قار قار میكنند همگی قارقارمیكنند دروغگو های این دنیا هم همینطورند همه با هم دروغ میگن 999 سال قوم نوح حلوا خورد فیلمش را كه ساختند فقط گردن زرافه نشون دادند و از خوشگلیه كشتی گفتند من از زیبایی توگفتم در همه طوفانها همیشه پناهم تو بودی خدایا نه بخاطر گذشتگان و آنچه بوده است نه بخاطرآنچه هست میكوشم برای آنچه باید باشد بودا با تو حسادت میكند چرا؟ زیبایی و برازندگیت همه سایه ها را میسوزاند * اطراف این شمع كم سو چقدرتاریك است ودهشتناك من خورشیدی میخواهم سنگ صبوری خیلی دلتنگم امان ازاین مرده های آدمخوار من درون خودپاكی وصداقت را آویختم برگوش اما میدانم بی تو هرگزخورشیدرا نمی یابم هشت صد سال كمی جلوتر از هزار سال از تعجیل و بازیگوشی یا محبت و عشق است از الهگان آتش فرنبغ را برمیفروزد تمام وجودم پر است از تمنای پرگشودن عاشق شدن گریه كردن خندیدن آیا سیمرغی هست كه مرا از شكنجه اجبارها عادتها رهایی بخشد * خدانگهدارمعنی فراموشیست؟ page 41 یا در عشق خوبان سكوت وخاموشیست؟ سكوت شب خیابان را نور افشانی كار هر زن نیست عشق مردان ای حریف نیش و نوش نیست خسته ام از ریا از دروغ ازاهل این شب بی فروغ ازحرص وترس ونازونیازت كوپس كجاست آغوش بازت كاش دوباره كودك بودم و معلم میگفت هزارباربنویسید ادب مرد به از دولت اوست تو پنبه ای ومن آتش ؟ باورم نمیشودپس چرا من میسوزم؟ * نگفتم كه عالم نشوی یا نیستی آدم ..... * برای رفتن این شبهای درد چه زیبا از سحر؛ از طلوع خورشیدمیگویی گمانم با نقس گرمت وقصه های قشنگت تاول دل ساده ام تا صبح آب میشود و پیش همه انكار كردم عشقت را تا آزادیمان ابدی باشد تادر حسادت شب گرفتارنشویم سجاده برایم نگستر خدا را خوب میشناسم زندگی میخواهم وخاك بوسه می خواست گاه اسارت متضادش آزادی نیست بازی نكرده ای نكن كه بازیچه میشوی * خراب تراز این حرفهام سردیت را میپذیرم و دوست دارم زیرا دستانم آتش گرفته است اما در سیاهی افسرگی را نمیپسندم یكی برای كشتن اندیشه می آید ویكی دیگر برای دزدیدنش نگران نیستم زیرا جهان درهم فرو خواهدپاشید با ننگها و افتخاراتش * ارزان یا گران بودنم مهم نیست فكر قیمت نباش مهم تشنگی توست و صفایی كه داری دست بنداز دورگردنم و لبی تازه كن page 42 / 120 نوش جانت بعضی چیزها را تا بغل نگیری نمیتونی ارزشش را بفهمی لیوان آب خوری قفس خدا در باورباران همان نغمه ی زیباست بیان بی نشانی ها عروج ابرشیداست عجب آشفته سامانی به نام زندگی جاریست به آنسوی سیاهی ها صبوری ها پیداست مرا بویی به رویای سبو برده سفردرشب چه رویاها كه میمیردبه چشمانی كه دریاست چراغ روشنی خاموش ظلمت روشنی بخش است نه معراج عطش باقی كه در عشق توبرجاست تمام جهل انسانی مدارخود پرستی ها مگوآهنگ دلسردی رهایی گنج سوداست چوروزی شب دعایش را كنارسایه میخواند هوای بوسه رنگین دل به حسرت فكر دنیاست به چشمی از نگاه آرزویی مهربانی كن رهی آنسوی پروانه سكوت ترس نجواست غریو ترس شب بر آسمان نمیرسد یارا به صحرامیزنم باران سفردرعمق رویاست یك خدا یك خدا یك هوای آفتابی كمی تنهایی دوبال برای پرواز سفردلتنگی تارنگین كمان لحظه ای برای خود بودن برای باریدن پشت هرفانوسی وخم ابرویی دلی از گنج پرشور میتپدمشتاق درآن آواز درآن آواز گوشه ای را هرچند كم در نگاه تو سبز و خرم یافتم لحظه را شعله برافروختم از شهدبه رنگ طلا عمرازگندم تا نان شادی ی تو آزادی من از هر سیاهی سبزمثل بهار چون دشت مغان مثل آستارا چون باغ و گلستانت زیبا چون كردستان سفید مثل زمستان مثل ارس مثل پاكی دامن سبلان مثل كویرنمك چونان خطكشی ی پرچم مثل بخت و سرنوشت تو پراز صلح و آرامش سكوت باغی شاداب چون شیراز داوری ..... در میانه راه هیاهوی داغ شهدسرخ مثل بوسه برگردن چون خاش مثل قشم و بندرعباس یك خدا پرستو یكی را در پناه كبوتر خورشید تمام شكستها قدمی افرازند هنگامیكه همه پیروزیها!!! در ساحل امن تكرار!!! رسوا شده اند تلخ نیستی تلخی نكن یكی رو میخوام كه هیچ یاددردناكی ازش در حافظه ام نباشه یكی را میخوام كه وقتی چایی رو دم میكنم استكانها را بچینه یكی را میخوام كه اهل پرواز باشه پرخنده اهل راز و نیازباشه یكی كه قدر هرقطره شراب زندگی رو بدونه یكی كه قبل ازخودش منو خواسته باشه یكی رو میخوام كه قانون جنگل كهن زیر پاهاش بلرزه راست ودروغش مهم نیست یكی كه توی قمارزندگی یه بازیكن یه قماربازباشه؛ بودونبودش برد باشه گاه مستی هم محكم و مرد باشه گاه سفرقد یه خاطره باهام همنفس باشه یكی رو میخوام با ادب وقشنگ باشه ته هرقصه رو بدونه در زندگی زرنگ باشه اما اهل آواز ورقص باشه از هرجنس ودین كه میخوادباشه اما با شعورباشه دیگه دوست ندارم چیزی از پشت سرم بگم الان هم هیچ نیت خوب وبدی ندارم از نقاشی كردن هم خوشم نمیاد كه بعدا اونی با هزارتا احتمال بشه تابشینه پاش گریه كنه و آب ورنگش راه بگیره یا محكم به زمین و در ودیوار بزنه بگه نه اینجوری نبوداینونمیخوام بدقولی كردی یا خسته شدم دروغگو پرستو چه غریبی تو دخو بیشترازدوپاره ی اسطوره كه حماسه درنمازت افسانه تا خود به مهمانی سی ساله فردوسی فكندی درفروغ اشك چكیده بردگان زمان تا زمان ازاین كه شاید میزبان را نبایدسربریدوبرپشته كشته نیاكان ارم ساخت یا شایداز نكبت نحس دوارشب و روزتاریك تاریخ كه جزنقش تبروشمشیركه رهزن پیك صبح به گمراهیست وپدررابه خون فرزندمجازمیكند درهیاهوی این كولیان لول آنكه باران گریسته عشق خندیده هیزم آتش خودیاخدایان بل زنجیزه ءخوش رقصی زمانه میكند یا چوپانی یا چوپانانی با یك چوب بایدرهاشد تاباددرصدرسفره دنیاشكمبارگان و جاه طلبان تاباددرفرازنیكبختی ی بشریت مالیخولیای غارنشینان تابادناكسان وقانون وحوش وحشیان باپرچمهای رنگارنگ تابادجدال منیت باطل و حق درچپاول روش و منش آقایان بساپرستوهایی دركنج خویش نشسته حقست كه مرا نشناسی آنی كشیده قامت ترازآذرخش صبح آزادگان و دخیل بستگان آنی كه در رهایی از زره سخت نیاكان زهرسیاه نیشخندنوك قلم كهنه نوآموزان را چشیده همان سیه روی ملامتی پالگی كش حریص آفتاب لب بام آخرین فرصت غرق درخون همانی كه درشب تاریك كوچه های تنگ بی ساز دربرابرسیلی طوفان بیتوته میكرد همانی كه درانتظاردستی جبه ی گشادآسمان را محزون از رقص لوندشمنهابرتن میكرد همان نهنگی كه درگلاب تردداین و آن نفس تازه میكرد همانی كه برگردهء اش قارون و هارون گنجینه مالامال میكرد همانی كه پیرایشگرروزگاربا آینه ی حالا در پیراستن قاموس بهرخورشیدناموس امروز و فردا نفس را بارگ گردنم تیز میكرد دگرترسایی كه پس از معراج حیرت زده و افسرده تشنه رهایم میكرد حقست كه مرا نشناسی! والله اعلم با لرشادچه غریبی تو پرستو پرستو باز ارمغانت چیست از كوچ بگو برمن وطنیه سرسرماسوز آشیان عقاب زورگوی جاهل كینه توز پرستوی مسافرشاخه های نازك عشق و زندگی دیده ات روشن از چشمه آزادی و شادی گذری كن برمن پابسته ی پاسوز توشه ای ده نه از امروز نه از دیروز خبری از نامده افسونگرپیروز پرستونگفتی سكوت روزه را یاران كی برگیرند؟ مكانی كو زمانی كوكه عشاق عاشقی سرگیرند؟ تو ای دلق كهنه ی وامانده ی حافظ گرم سوزندكهنه دفتررا خداحافظ خداحافظ پرستویی توزخیرو شر رهایی تو پرستو نتیجه وقتی خاطره ای نیست تكراری و روز مرگی هم نیست آغوشت بیكران تر ازآسمان ودریاست و تو به بالهای گشوده من میخندی كه پیرامونت را باهمه وسعتش گره زده است زیرا سروش تاب تو را نداشت مرا ببوس همه وزیدنم برای باروری توست *** ای كوه سینا آتش تاب این آتش اشتیاق را ندارم دهانم را دوخته اند واین سكوت را باآتشی كه ذره ذره درونم ریخته اند به من آموخته اند مرا ای مردمان باید آتش بزنیداز دیر زمان آتش را با آتش خاموش میكنید!! *** دلت بارون میخواد؛ رنگین كمان و هوایی چون بستنی بهتركه آرزوهایی مثل انجیرسقط بشن همه منتظرنیلوفرندكه گل بده انجیروزیتون وخرما در این دل سبزنمیشه شاید پذیرش این واقعیت آسون نباشه این شیشه چركین را باید شكست ملحفه تجاوزرا در تنورفراموشی سوزاند یابرنكبت تاریخ كوبید برفرازتابش خورشید نوای شعروموسیقی راافراشت نوروز حقیقتی است حافظ خود را در آبشاراحساسات البرز بشورپاك میشوی آتش آزادی به سرزمین خویش بازمیگردد *** نه از سر افسردگی خاطره شب سردبیرحم زمستانی به بهار بی برگ به گریز بیدعاشق به تنهایی پروانه ها به سكوت و بی حوصلگی بلبلان به این چادر سیاه تاریك كه به جادوگلوی سرو را پركرده بنگر به نتایج پرستو 1393 / 2/ دوباره رها كردم غم جهانه كه بود؟؟؟ تجسم سایبانی در كویر در كناركهریز نیاكانم حتی خرافه های مادر بزرگم را كه حقیقت بود هق هق گریه هایم را ها ها خنده هایم را ترا خودم را آسمان را وترسهایم را وهرآنچه در راه زمستانی مدرسه برپرچم واخورده سوخته و خیس سرخ آزادی در ناتوانی ام اجبار كرده بودند راست یا دروغ به جایی میرسی كه میخواهی فقط بخوابی * دنیا شوخی بود؟ بازی بود؟ مسخره بود؟ یا پوچ و هیچ؟ یا بهشت و دوزخ؟ یا زندان؟ یك روز از نارسی بیرون می آیی شكوفه خواهی داد و درك میكنی ونخواهی گفت دركم كنید وادركنی فال ما بود شاید گذشتن از پرتگاه ها وآتش و خون ومیدانهای مین تو در ظلم خویش مسروری كه ازقعر شب سیاه طلوع میكنم ایكاش زمستانها میخوابیدم مدتم دیرشدوتمام عمرم را سركشیدی به احمقها بگو كاردنیاست هرچه گره را محكمتر ببندید آسانتربازمیشود * شستن صورت صبح با فلسفه مانده ی شب عق زدن عرفان؛ درچاشتی كه گلویت در تهوع خفگی در خراش اجبار تا عمق تاریك خاطره بریزم زیرساق بلورین و سبكت دنیارا شرابی سازی عاشقانه تا بهشتی سازی دنیارا دری میگشایی آسمانی خواهم گشود یاد شبی هم در آغوش دریا آرام گیر دردل نسیم با بوی شراب سرخ دریا آرام وآهسته موج موج برزمین درحجم تنگ ساحل میزندبوسه بوسه ها میشوند شایدابر وباران... شبی هم درآغوش دریا آرام گیر... ** مثل ماهی بیرون از آبم در هذیان عشقت نه بیدارم نه خوابم باورم كن در هوایت پریشان و بی تابم نگاهم كن هنوز ترانه ء لوند سرگردانی یا شراب لب مستی مرا تسخیر نكرده است صدایم كن ** سوختم سوختم؛سوختنی نه از جنس عرفانی نه ازآتش عشق وكشش مطلوبی نه ازسرب داغ نه ازبوسهء عروس برفها در سیه چال با آیه های قطبی آی آی سوختنم ای كاش در عمق شب ازنیش خونخوارترین پادشاه وملكهء سیاهی بود ای اقبال بلند؛ ماراباش پشه ای خون مرا سركشیدوبه آتشم كشید پشه ای ** نهایتاهیچكس درقماراین دنیا برنده نیست مگركودكی كه در زیرباران صدای خنده اش رعدوبرق را خاموش میكند دل سیاه شب را كودكی با فشفشه ای سوزاند دل سنگ سیاهش را كودكی با ترقه ای لرزاند اگر ازجوشش آرمانها در شبهای سردمیگویی از شدنهاو بودنها پدرانمان آتششان پیوسته در همه بلندیها روشن است جانهایمان گرم دلهایمان شاد آموختیم دلهایمان با خدا عشقهایمان پاك ؛ چشمهایمان شسته؛ دوستی هایمان پایدار عمق شكیبایی و فروتنی ای كه فراگرفتیم از همین بغض و هراس پدرانمان بود آنچه امید ودلداریمان میدهد حضور پیوسته آنها بیشتر از ماست * آری آری خرابم اما آبادم میترسم از كسانی كه میگویند آبادند اما خرابند بعد از بمباران هستیم تنها صداقت را در چشمان نت برهنه میابی اما راستش شیونم در زیر این همه آوار هنوز نه مامن خودم نه دیگری چرا كه ذرهیچ نگاهی باوری نیست راست میگویی زندگی یعنی اشتباه و اینجا هیچكس حاضر به اشتباه نیست همه در قلك عمر میمانند بدون پسرك بازیگوش *** عاشق تبریزو اصفهان وشیرازم عاشق سنندج و آستاراو زاهدان و اهوازم عاشق بندرعباس وخرم آبادواراكم عاشق خراسان و شمال ویزدوكرمانم عاشق نیشابورو... شهر... عاشق ایرانم فقط ایران رهاكن هستم آنچنان كه در قله آزادی مرگ را برادر خوانی بیهوده نشسته ام خریداری نیست حتی برای تفنن میدانم چه میخواهم تو آغاز سرگشتگی هستی ترسهایت خنده دارست پیاده خواهم آمد هیچ شعری ندارم جز نگاهم چشمهایت سهم خود را فریاد میزنند مرا غرق كردی * دیریست خنده های سرد آسمان آرام آرام وجودم را سپیدمی كند سروشی همواره سوار بر ابر پنهانی ام موج میزندكه رها كن مرگ را پذیرفتن بهتراست نه دردوردست نه دركوچه های آشنا سیب رسیده ای ازعشق نمی یابی رها كن مرگ باغروب خورشیدآغازنمی شود شروع طنززندگی تصویرافتاده ی شب برهمه ی چشمه های روزاست كه تكاپوی تب آلودمن در عظمت فریب سرما خاموش میشود درنبودتنوع رنگین آتش عشق قطب دنیای مراپرمیكند آری ساغرعطش من اشك زنی قطبیست پراز هوس تاریكی داوری برای برقراری مساوات وبرابری در همه امور مدنی طبیعی همه موجودات بارعایت كردن حدوسط در امور خود و دیگران بالحاظ علنی و درونی ادب و احترام با آشكاركردن حق و حقیقت تعریفی برای عدالت مبارزه با تبعیض از هر نوع و جنس رفع آن نوعی برقراری عدالتست گفتی بجای چای داغ یا خون دیگر انسانها شراب مینوشم گردستم رسد بر دل محبوبی لبان سرخش را میبوسم جواب یك سوال بد یا خوب اركسترسمفونی نمیخواد كه قانون و منطق علم میكنی هركه سفت میگیره و سخت میگیره دروغگوست چقدر بگم ببخشید تنبیه برای امرفی البداهه قشنگ نیست راهنمایی كن جواب یك سوال بد یا خوب اركسترسمفونی نمیخواد همه ی نقشه جغرافیا رو با خودت حمل میكنی اینهمه قانون و منطق علم میكنی هركه سفت میگیره و سخت میگیره دروغگوست چقدر بگم ببخشید تنبیه برای امرفی البداهه قشنگ نیست راهنمایی كن نیومده ما را فرستادی انفرادی پرسیدیم هست ؟یا نیست؟ دوستی ؟آشنایی؟ من از شراب عشق تو لبریز گشته ام جان به كف آوارهء تهران وتبریز گشته ام یادت هست به زیرپرچم عشق قسم به نام تو می خوردم ایستاده در روشنایی شراب محبت از جام تو می خوردم دلیرومدهوش روی قشنگ تو سربداراز قانون شلاق بهرتو می خوردم عشق ودوستی وازل وابد به پای تو میریختم ای كاش ای پری قسم به عهد تومی خوردم زیباترین قصه مناظره ی شراب و لب سرخ توست در آخرین بوسه شب برروز زندانبان با زبان گرگ زوزه میكشید بهشت و جهنم را فهمیدم با نعره مست عشق؛ هزارًدرٍ زندگی را گشودم بدٍان اجنبی ی قاتل كه میترسید عاشقانه خندیدم طناب دار دراینچنین پیشوازی ازخدا در چنبرخویش از هراس؛ تكیده مچاله شد نمیدانم آسمان بارانی بودیا آفتابی ناگهان سروشی والاترازبانگ خاموشی فرمان دادبس باشد این كاربیهوده برای شبی با یار بودن یا سخن بردادو بیدادی گفتن یا زنادانی وفقر؛راه درست را نیاموختن پاداشی اینچنین حق نیست ای آزاداز باغ واژگون راست بگوراست بگو ....كیست؟ بگذار آدمها تا میتوانند سنگ باشند مهم این است كه تو از نژاد چشمه ای پس جاری باش و اجازه نده سنگ ها مانع حركت تو شوند آنها را با نوازشهایت ذره ذره خرد كن و از روی آنها با لبخند عبور كن * سر بریده زن ... لاشه پرازكرم مردش آویزان از علم سیاه ها هان شما بهترید شما برترید مثل رفتن به یك رستوران خوب پشت همه نعلبكی های قدیمی تصویرتوست لبریزم اززهرخشونت چاقوی كهنه و قدیمی پدرم را تیز میكنم برای من هنوز دوستی دوستیست نه آغاز خیانت و رسوایی پرده آخر را مینوازم بازی میكنم بی پرده بی نقاب وخون از سرتاسر روح و جسمم جاریست تا جایی كه دیگر كسی آب را نفروشد * گیرم كه هزارحسن داری و عزیزدل شده ای منكرپنجره بازو خلق خوش بلبل شده ای نیك فتاده ای بتاز در عرش و فرش روزگار به عدالت نشوی خوار گر زمانه گردد خمار بت مشو بت مساز خرد پیشه كن نیكی بكاروزروز داوری اندیشه كن بنگر منبروتخت شهرری تانگردی حمار ابلفریادهایم زمزمه ای در سیاهی بود مسافری اجباری كه سر به شیشه ها می كوبید پریشانی از گذشته وملامتی از فردا نفسهایت مرا زاده ای از آینده كرد زندگی اكنون بیقرار من است * چه فایده؟ در نگاه خیلی ها هرزه ترین هرزگانم خادم حرم پرهای مرا رنگ میكند و به كودكان میفروشد تا گنبد؛چون طلا بدرخشد تا عاشقانه ترین بوسه هایم در میان سبحه فراموش شود..... وتو چنان پیچیده و غرق شمدسیاه خودی كه صدای بوق قطار را نمیشنوی چه برسد به موسیقیه چكیدن خونم بر گنبد فیروزه ای تو از رقص رنگها خوشت میاد و میگی چه قشنگ چه خوشرنگ خدارا شكركه بعد از اونهمه سیاهی خش و خش جاروی گدای افسانه گوی حرم بازم میبینی و رنگها را میفهمی * منتظرم و خدایی میپرستم در انكار مهء بنگ خرافه تا از او بپرسم چرا؟ تا به شبی كه مقلد رنگ پوستم بود بی پروا بخنددبا غرشی چون طلوع آبشاری از دل كوه تا هرگز یادم نیایدكتكهایی را كه مستان سالوس با آن برده ای را تراشیدند سیاه ترازشب * چه تفاوتیست در چگونه خواستن؟ چرا خواستن؟چگونه بدست آوردن؟ چه چیزی را خواستن؟ ودر پس این همه داشتنها چگونه از دست دادن؟ چرا ازدست دادن؟چه را از دست دادن؟ وبه شادی و آرامش در پرتوآزادی رسیدن * درودی خوشبوبا خوشرنگ ترین ترنم شكیبایی البته بهتراز صبراست درشكیبایی جبران نیست ایمان درانجام فرایندی در حیطه خیروشر نوعی دیگرازصبراست سپاس * در مفاصا حسابها با ناز از اقبالشون میفرمایند بمیرم چقدر دستش سبك بود!!! به دادم برسین از سنگینی دستی گوش و هوشی نیست درهراسم از آذرخش چون بیدارمیكند خاطره آن كابوس را گریه كن ترس جهل فقر میخ تابوت خرافه پرستان زنجیر و طناب دار بردگان نتهای سرگشته به زیر ناخن ساقی ی مهوشم دربزم بهارانه ای كوچ شما را در تن نازك رقص زیبارویان فریاد خواهند زد طناب نمیرقصدشیون میكنددر زوزه ی نفسهای باد در سیه نامه ای كه در انتهای دیكته اش دوست داشتن و عاشقی حرام بود نگاهی عاشقانه كافیست در جوشش شراب رگانم برای پروازت بی توقع جان میدهم كشتی عاشقانه هایم در بی لنگری شكست و شرمم آمدكه برمردمانم تكبركنم از كاسه ای كه دارم به غرور یا نخوت امساك كنم آسمانی كه شدم در من به پرواز درآمدند در آغوش كشیدم عربده بزن دربرافرازی بادبان شجاعت سفرهایی كه بت شكنی ترانه های مست است برای رقص سحووسكرعارفانه بیهوشانه مینوشم ای امیداسیران جزیره دهشت كشتی عاشقان در اهتزاز باد پرچم آزادی از سوختن ومرگ قناریها چه جشنی و امنیتی برپاست!!! چیك چیك میچكدخون از دندان اساطیر دم كرده درلجن خفقانی به نام سكوت شادیها فراموش و كم رنگ رنجها و غمها ماندگارند چراغ خوابهایت را برای كسی روشن نكن حسن كچل زبر و زرنگ كجایی؟ همه چشم گذاشتند؟ پایان این همه دلخوشی اینجا گویی كوی فراموشیست از پیله كی در می آیی؟؟؟ سكوت سایه ها دزدان نمایشنامه مینویسند همه بر حق همه عقل كل صفحه اول روزنامه ها اینگونه میگوید * گریه كن شب و بیرون ریز عمری با تو بودم ای عشق page 60 خودرا زیادبردم ای عشق چشمهات عروس شبهای بی خورشید خوابهات هنوزهزارویكشبه گریه كن شب و بیرون ریز قله همه كجاست؟ ماندن دروغ بزرگیست مثله تكرارحواشیه برگشت رستم پرستوی زخمی چوابری دربهاران از شراری اشك و بارانم خدایا آتشی افتاد بر جانم پریشانم قسم برعشق وآزادی قسم بر مهر انسانی زتاراجی چو شیدایی گریزان دربیابانم قسم بر راستی برعدل واین آیات روحانی نظر فرما سراسیمه اسیر باد و طوفانم كرم فرما فدایت جان بده آنرا كه خواهانم به جانم شعله افكندی به هرسو رفت ایمانم در آن دفترزبانم رفت بر ایراد شاید بود زنم دستی به دامان خلق خوب ایرانم جوانی رفت پروازی شكسته بال را میخواهی تو میخواهی كه برداری زهستی نام و بنیانم پرستو بازخونینی حزین افتاده ای خامش دوباره باز برخیزی به فریادی كه انسانم لبی از چشم ساقی یادمستی با پری رویی مرا آزاد خواهد كرد از غمهای زندانم نهادم درگلوی خشك هركس شعرزیبایی كه پاره بوسه های سبز باران را بتابانم سفر ازماه برخورشید آزادی اهورایی ز یلدای زمستانی كه ویران كرده سامانم هدف برباغ گلها پیامی از شرافت بود نمی دانم حكمتش را برد یغما شعرو دیوانم خداوند ارحم الراحمین است پرستوی غمگین وقتی سفرهست همسفری نیست وقتی همسفرهست حال سفری نیست در تابخانه ی سحر جنگ و صلح از آبشارگیسوانت خوابی پریشان نقش بسته در هذیان همه عمر دوراز بیداری با قهوه تلخ حقیقت گرچه دیرو دورآمدم و با سنگ همگان زخمی شدم چون آمدی افتادم از زرد تنهایی چو رسیدی رسیدم به روشنی ی صبح در حد نوشتن یك سپیدی برسیاهه همه آرزوی قلم برسپیدی همینست بیا دهان پرزبادو فریادست لحن رباعی سپید نمیشود ای كاش نمیگفتم نمیشود كه نمیشود از معراج قلم نمیگفتم و نمی گفتم بنویس از پنبه با آتش بازی ی بلم با موج در شط رنج زندگی سنگ كوه شد یا كوه سنگ آنچه بود سنگ افتاد و خاك شد هزاران در آرزو بردیوارها ره خواب میجویند از رویاهای دم كرده دیگر در تنهایی ام در خلوتی برای غیر نمی گشایم و از سهش نمیگویم صفحه ی سفیدی باشد خوابهایت ولی سخن بگو از آرزوهایت گلوی شكافته ی آسمان سحرم شكسته در عشق و وفا بال و پرم شاید سجده هایم حرمتی نداشت در نماز و نیازم سلامم بجا نبود پرستوی سرگردان امامزاده ی فراموشی در میان كبوتران خائن حرم بوسه های خیس از هزارسجده ی تاریك روشن تراست چون از سرپنجه ی نیت قطره ای شبنم بربال گل نچكید بركه ای زلال و شفاف از بغض ترك خورده ی ابرسخن میگویم آری ربوده اند روحم را در میان سیل اشكهایم شعله آتش جان پنهانیست شهر به شهراز هر سفری گریخته ام برتن پاك مهربان تنهایی در شادی های بانگ تمام هر نا تمامی به آتش كشیده شد پرپروازم همین شبنم برای من كافیست دریا از آن شما دیگر چرا به ماه و ستاره مشكوك باشم با نردبان سر بخورم در رقص ماه در بوسه هایی كه دراشك و شادی بزرگ و كوچك میشوند درسلام و وداع تا سحر آتش بگیرد پرستورا كشتید برای شهرت برای هیچ و در نفرت نفرین ایستادید آشتی وفا كنم به آغوشت چو چنگ وتارمی مانم فقیروپاك گردم سبزچون بهارمی مانم هزاربارگفتی بی قراریارمی مانم غرورافكنم خاضع به اختیارمی مانم دلی زغیر نستانم به كام دل ترا باشم تلاش میكنم در عشق و در كنارمی مانم به جنگ و قهر تسلیمم نمی شوم به درگیری مقیم مهراحمدص شو به اعتبارمی مانم به كار نیك پردازم به افتخار می مانم به مردمان كنم خدمت كه با وقار می مانم ریا نكن به پنهانی به كارجام و میخانه نگو دروغ در ركاب سربدار می مانم به پیچ و تاب توگیجم چوچرخ گیج می مانم ز خنده های آیینه نرو نگار می مانم شكوه حس تنهایی قاب خیال كی گیرد به حرف تو اگر دل دادمی دوارمی مانم رها كن مرا آتش زدی دلم به ره بیا زنخ نما ریسمان تو در فرار می مانم ترانه های زیبایی به پرده های رنگین زد صیاد و صیدخواهم شد ترا شكار می مانم نزن فریب از كار تو بی نتیجه می مانم به راه تو بیایم در عذاب و نار می مانم چو می و باده آمیخته خرد شود روشن تو سایه ی منی یارا به انتظار می مانم خورشید در میانه ی آفرینش و شكیبایی مست و تلو تلو خوران زهدان روشن كهكشان اینك خواهران روح وروان زندگی آواره ؛سوزان وجوشان وتشنه ی بارداری زخمی ی عشقی هوسناك در گردباد گهواره ی جادوی گوهرهستی ازچگونگی تابش و بازتابش بوسه ی نیلوفرِ جهان روشنا ؛در آرزوی بهاری چرخه ی نوزایی ی جاودانگی را برمی فروزد درپارسایی وارستگی در سپهر سرگردان و دوارِ گیرودارماجرا باز رنگ و بوی خوش و صدای بهاری را با طراوت وشادمانی از دلِ نمناك آرایش شده سر بر آورده اند گاه از درون روزنه ی بخت باز انقلابی دیگر با دلتنگی برمی كشم از نهانخانه ی جاودانه های زادگاه و یادمان های روشن كودكی رقصان هنوز پُر از دگرگونی چرخه ی رنگین كمان رنگ پیك سروش بهارِامید با پنجه ی گردون پاكدامنی سرشتی از بختِ فرخنده هنوز تا هنوزغرش طوفان چون گیسوی آشفته ی یار در میان نفسهای یار گشوده میشود با بخشندگی دستان سرد اززمستانِ دیروز ازسال ها شیفتگی در چشمداشتی درسینه زندگی در خروش دل تپنده چنان كه در آغوش پیكره ی امید بهاری عروسی با نشاط و جوان حجله می آراید در نیكوكاری روش و اندیشه و رویای بهار آرزو در آینه و آب منش و سلوكِ امید بهاری درماجرای صبروسكوت از چشم نیلوفرقطره ای می چكد page 66 / 120 رویا پنجره ای روشن میكند لحظه ای شا دی عمری فراموشی وخاموشی آرامشی در سایه ی شب دریچه ای برای پرواز خواهان شعله ای از راز در شور و خواهش زایشی دیگر ابری خسته و پاك می آیم برای گریستن تا آزادی از پس طراوت بدرخشد بیا ای زیبا سبزی و طراوت در نگاه و دستان طلایی توست عدالت درخشش نگاه زیبای توست دلم ناز قدمهایت را می خواهد بتاب یلدا را بدرقه كن جاری كن خنده های آشتی ی گل مریم را آرامش گرمی ی نفسهای توست بتاب دیده ی عاشقانه توتیا می خواهد بتاب پرستو بال میخواهد و بلبل ترانه بتاب تا روشن شود دل غم زده ام بنشین گل ها وپروانه ها عطرخاطره می بویند بنشین تو باشی همه ی تاریكی محومی شود بنشین موج تشنه ی دریا می خروشد دامن شب را از شهابهای سوخته ی افتاده در جنگل پاك كن و ستاره بچین تا ماه خسته آرام آرام ره خودگیرد بنشین حیات سینه ی آسمان ملتهب حضورتوست تا زندگی جامی دگر گیرد page 67 با محبت بی محلی كن رقص خوش شعله های باور علاج سایه ها بود در آن وادی كه عشق خیال كج آینه را بوسه باران كرد شفای بال پرواز دستی بردل پاك و سپید آینه بود در نفس سوخته ی فراموشی درهیاهوی تردیددر بن بست بی امید بال بگشا پروازكن با زندگی آشتی كن به نامردی ی سایه ها بامحبت بی محلی كن سماعی كن در عروج تنهایی تماشایی شو براوج آسمان بخند هوای بوسه رنگین كن بیا بهاری باش با خنده ی باران بتاب و شعرشودرگریه ی ناودان هوس را بزم گرم رویا كن به اوج دریای دل نوشتی مهربان باش و دوستی كن به رنگ آبی ؛دل رادریایی كن چشم صورتی ی قناری ی یارباش آسمان را بگو تماشایی باش جوانی را به رنگ ارغوانی باش یك دنیا شو به رنگ همه ی مردم باش شاد و آرام عاشقی پیشه كن ای كه از آتش گذشته ای آلبالویی باش با زندگی آشتی كن به نامردی ی سایه ها بامحبت بی محلی كن * بی صدا فریاد كن زمین را باروركن شهررا آباد كن چمن را تازه تركن شادكن دل را بباردرسكوت شبها پاك كن دل را بزن باران شب را سحر كن page 68 زادگاه من است این گرامی شهرنورچشم یاران گوهراست مهدشاعرهامدیران افتخاركشوراست موطن دكترقریب ساوجی پروین ادیب درهنرصنعت كشاورزی زبانزدمظهراست یك هزارش یك صدش بشمرنودیك حك شداست شهرعلم و دانش است این خاك جای مكرنیست زندگی وقتی كوله بارم می خندداز شادی وترانه به پشت سر نمی كنم نگاه آری زندگی زیباست وقتی در تولد خورشید جاری و پایكوبان در هر فصلی می آفرینم گویی درآزادی از اساطیر غزلی و ترانه ای جاریست آكنده از زایش و محبت گرمی و شادی شعله ها از هررنگی است چهره ای بی نقاب و طلایی آری زندگی زیباست وقتی تابان با دودست لرزانم برای تو می دهم زندگی ام را آری زندگی زیباست زیرا بهترین هدیه ام زندگی ام بود حامدرحمتی اراكی با تنهایی و دلتنگی تشویش وترس از خیابان برهنهء تاریك نیست ناخواسته ها جنون شكفته بردرو دیوار بن بست كوچه ها عشق زخمیست تشنگان را سم عاشقان را .... بی تو عشق معنی ندارد بی عشق تو را نمی خواهم بی تو پروازی نیست پرنده را فراموش نكن حامدرحمتی اراكی سپیده 1387 page 71

شنبه 10 تیر 1396 - 12:40:03 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
× برای این پست نظرات ارسالی پس از تایید مدیر وبلاگ به نمایش در خواهند آمد

آخرین مطالب


التفات کن


بزم مقرب


خواب نوشین


پنج اصل


لعنت ابدی و قصاید امشب و غزلها


آینه سایه پوشید در قهقه افتاد


طوفان


گل نرگس نفس نفس منصور


بادکردن پوست زمان


شعرمحرم بحران دستها از حامدرحمتی


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

142430 بازدید

840 بازدید امروز

664 بازدید دیروز

3198 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements