×
We use cookies to ensure you get the best experience on our website. Ok, thanks Learn more

gegli

پرندهء آتش

× تاريخچه پروازواينكه آدمي به چندصورت پروازميكند
×

آدرس وبلاگ من

ashiyaneh.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ahamed

برف


داوري براي برقراري مساوات وبرابري در همه امور مدني و طبيعي همه موجودات عدالت است
وعدالت حدوسط را رعايت كردن در امور خود و ديگران است وادب و احترام رااين مفهوم دردرون خوددارد
 
زن در ایران، پیش از این گویی که ایرانی نبود
پیشه‌اش، جز تیره‌روزی و پریشانی نبود
زندگی و مرگش اندر کنج عزلت می‌گذشت
زن چه بود آن روزها، گر زآن که زندانی نبود
کس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد
کس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبود
در عدالتخانه انصاف زن شاهد نداشت
در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود
دادخواهیهای زن می‌ماند عمری بی‌جواب
آشکارا بود این بیداد؛ پنهانی نبود
بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک
در نهاد جمله گرگی بود؛ چوپانی نبود
از برای زن به میدان فراخ زندگی
سرنوشت و قسمتی جز تنگ‌میدانی نبود
نور دانش را ز چشم زن نهان می‌داشتند
این ندانستن، ز پستی و گرانجانی نبود
زن کجا بافنده میشد، بی نخ و دوک هنر
خرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبود
میوه‌های دکهٔ دانش فراوان بود، لیک
بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود
در قفس می‌آرمید و در قفس می‌داد جان
در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود
بهر زن تقلید تیه فتنه و چاه بلاست
زیرک آن زن، کو رهش این راه ظلمانی نبود
آب و رنگ از علم می‌بایست، شرط برتری
با زمرد یاره و لعل بدخشانی نبود
جلوهٔ صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیست
عزت از شایستگی بود از هوسرانی نبود
ارزش پوشانده کفش و جامه را ارزنده کرد
قدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبود
سادگی و پاکی و پرهیز یک یک گوهرند
گوهر تابنده تنها گوهر کانی نبود
از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن
زیور و زر، پرده‌پوش عیب نادانی نبود
عیبها را جامهٔ پرهیز پوشانده‌ست و بس
جامهٔ عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود
زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بس
پاک را آسیبی از آلوده دامانی نبود
زن چون گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد
وای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبود
اهرمن بر سفرهٔ تقوی نمیشد میهمان
زآن که می‌دانست کآنجا جای مهمانی نبود
پا به راه راست باید داشت، کاندر راه کج
توشه‌ای و رهنوردی، جز پشیمانی نبود
چشم و دل را پرده میبایست اما از عفاف
چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود
خسروا، دست توانای تو، آسان کرد کار
ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود
شه نمی‌شد گر‌در این گمگشته کشتی ناخدای
ساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبود
باید این انوار را پروین به چشم عقل دید
مهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود
و آداب اندر مردمی حفظ مروت است و اندر دین حفظ سنت و اندر محبت حفظ حرمت و این هر سه با یک‌دیگر پیوسته است؛ از آن‌چه هر که را مروت نباشد متابعت سنت نباشد و هر که را حفظ سنت نباشد رعایت حرمت نباشد

درباره متن يكي از دوستان خوب ميتوان گفت سبك اكسپرسيونيسم با نقد جامعه شناختي وساختارگرايانه و پست مدرنيستي اين موارد در نوشته به چشم ميخوردضربات وارده برتبعيض و افكارتعصبي وافكار نژادپرستانه در فحواي كلام مشهود است
 میراث
 پوستینی کهنه دارم من، یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبارآلود. سالخوردی جاودان مانند
. مانده میراث از نیاکانم مرا،
 این روزگارآلود. جز پدرم آیا کسی را می شناسم من؛
 کز نیاکانم سخن گفتم؟
 نزد آن قومی که ذرّات شرف در خانه خونشان کرده جا را بهر هر چیز دگر،
 حتی برای آدمیّت، تنگ،
 خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن،
 که من گفتم. جز پدرم آری من نیای دیگری نشناختم هرگز. نیز او چون من سخن می گفت. همچنین دنبال کن تا آن پدر جدّم، کاندر اخم جنگلی، خمیازه ی کوهی روز و شب می گشت، یا می خفت. این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ، تا مُذَهّب دفترش را گاهگه می خواست، با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید،
 رعشه می افتادش اندر دست. در بُنان دُرفشانش کلک شیرین سلک می لرزید، حبرش اندر لیقه چون سنگ سیه می بست.
 زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد برمی خاست: - هان، کجایی، ای عموی مهربان! بنویس. ماه نو را دوش ما با چاکران، در نیمه شب دیدیم. مادیان سرخ یال ما سه کرّت تا سحر زایید.
 در کدامین عهد بوده ست این چنین، یا آن چنان بنویس. لیک هیچت غم مباد از این، ای عموی مهربان، تاریخ! پوستینی کهنه دارم من که می گوید از نیاکانم برایم داستان، تاریخ! من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست.
 نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست. وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست. پوستینی کهنه دارم من، سالخوردی جاودان مانند.
 مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم، که شب تا روز گویدم چون و نگوید چند. سالها زین پیش تر در ساحل پر حاصل جیحون بس پدرم از جان و دل کوشید، تا مگر این پوستین را نو کند بنیاد.
 او چنین می گفت و بودش یاد: - داشت کم کم شبکلاه و جبّه ی من نوترک می شد، کشتگاهم برگ و بر می داد. ناگهان توفان خشمی باشکوه و سرخگون برخاست. من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هرچه بادا باد.
 تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم، پوستین کهنه ی دیرینه ام با من. اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز؛ هم بدانسان کز ازل بودم. باز او ماند و سه پستان و گل زوفا؛ باز او ماند و سکنگور و سیه دانه.
 و آن بآیین حجره زارانی کانچه بینی در کتاب تحفه ی هندی، هر یکی خوابیده او را در یکی خانه. روز رحلت پوستین اش را به ما بخشید. ما پس از او پنج تن بودیم. من به سان کاروانسالارشان بودم. -کاروانسالار ره نشناس- اوفتان خیزان، تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم.
 سالها زین پیش تر من نیز خواستم کاین پوستین را نو کنم بنیاد. با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد: - این مباد! آن مباد! ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست... پوستینی کهنه دارم من، یادگار از روزگارانی غبارآلود. مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگارآلود.
 های، فرزندم! بشنو و هشدار بعد من این سالخورد جاودان مانند با بَر و دوش تو دارد کار. لیک هیچت غم مباد از این. کو، کدامین جبّه ی زربفت رنگین می شناسی تو کز مرقع پوستین کهنه ی من پاک تر باشد؟ با کدامین خلعتش آیا بدل سازم که م نه در سودا ضرر باشد؟
 آی دخترجان! همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان می دار. اين شعر از اخوان است

یکشنبه 15 دی 1392 - 9:39:21 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
× برای این پست نظرات ارسالی پس از تایید مدیر وبلاگ به نمایش در خواهند آمد

آخرین مطالب


التفات کن


بزم مقرب


خواب نوشین


پنج اصل


لعنت ابدی و قصاید امشب و غزلها


آینه سایه پوشید در قهقه افتاد


طوفان


گل نرگس نفس نفس منصور


بادکردن پوست زمان


شعرمحرم بحران دستها از حامدرحمتی


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

138137 بازدید

514 بازدید امروز

807 بازدید دیروز

1709 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements