×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

پرندهء آتش

× تاريخچه پروازواينكه آدمي به چندصورت پروازميكند
×

آدرس وبلاگ من

ashiyaneh.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/ahamed

لعنت ابدی و قصاید امشب و غزلها

سایه ها كمرنگ تراز آنند كه برشعله های آتش به رقص درآیند آینه ها را به دیوارهای سیاه كوبیده اند درآنها بنگرقبل از آنكه در تو بنگرند page 105 پرواز توعشقی آتشین هستی دلت در انتظارمن به سرخی تازه كن خودراشبی بیا كنارمن بهاری میشوم با توكه خسته از سرابم كنارت سمفونی هستم تو پاكی آبشارمن بیا سبزینه پوش من بدون عشق میمیرم توچنگی زن به تاردل تو ای جانم ستارمن تو هم پرواز با من شو نكن پروا هوایی شو سفرتا عمق رویا كن شبی در دیارمن دعا كن هركه عاشق شد بسازدباغ ازعشقی گشابالی نداردعشق جغرافی هزارمن چه تقدیر نفس گیری كویری جای دریا بود نگاهم لهجه اش باران غمینم گلعذارمن مرا برزخ تر از ساحل كجای این جهان باشد پرستومی چكد ازشب گیسویت نگارمن تو دستت را بده جانامحبّت بوسه می خواهد شبی لبریزاحساسم چوباشی بی قرارمن شبی دندان بریزدرقص موج سایه ها بامن نفسهای عمیق تنگنا با من بهارمن اگر در سایه افتادی نترس از قامت طوفان رفیقم باش محكم امشبی را باش یارمن پروانه آزادی غرور كوه های بلند سپیده و آینه و پروانه بركه های زیبا در تو جاریست تقسیم كن لبخندهایت را شعری نمی سرایم مرا با حضورت سروده ای این جهان مهد اهوراست اگردریابند!!!! چه زیباست پرواز پرستو با كبوتران آرامش نگاه دختران چشمه های راستی در چهارتكبیر رهایی آه ای آزادی خورشید آسمان زندگی باغ را می آفرینی درزنده باشی به شوكران می خندی تا آسمانی درپاییزعاشقانه شكافته شود در گریه ی همه ی دریاها از تاراج سیاهی در دل شب دستی بی تردید برشانه ی ژولیده ی طرب آمده باغ را می آفرینی تادربهاری شبستان مردم چشمهایم تنگ تورا در آغوش كشد و تصویر زیبای قیام قامتت بربركه های چشمانم به زقص درآیند ای آزادی غرور كوه های بلند page 107 آفریده شو آهای یلدا از یلدا می گویی؟ از سكوت ترسیده ی ی بركه های زایش از كمین صخره ها برای بوسه بر موجی مردم شمال گلویت را از شالی چونان مترسكی پرخواهند كرد زیرا تشبیه درمانده ی ریاكاری ی توست * در التهاب گوشه ی چشمِ نتِ هشتمِ سمفونی عبورت دلخوشی ی عطر تو پیچیده در لحظه هایم پاهایم داشت لال میشد كمی نشسته بدویم مقدس است پرسه های عاشقانه در بی كسی در كوچه های بدنامی صدای سوت پنهان ناشناس خیابانها بودن زخمی از سنگ ملامت درترانه های باران ماندن پرواز كن سكوت بركه از اشك پرنده ی آتش موج برمیدارد تا پسران جسوربه یاری ی دخترخورشید دررقص نوروزی و باغ عشق سفره ی هفت سین زندگی را بیا رایند در آهستگی و خلوت پرستوی دوست داراهورا وامنیت كبوتران پروازكن درسپیده ی خونین آری در آسمان خوابی نبود زیبا ترین تشبیه عشاق در پرده های فصل لاله و فصل بهاران فصل یاس و یاسمن در سبزه زاران فصل سوسن و سرو وصنوبر در چمن دوشیزه ای ایمان به معروفه بودن باخته ركسانا ی (دن آرام!!) مادون حیوانات باغ سیاهی شعله های هذیان و دروغ شگفتا تلاوت قرآن !!! ترانه های خدا!!! تو پروانه ها را آتش زدی!!! سجده نتوانی دیگر عارف شدی آتشت بزنم عاشق هم میشوی شعرهایم را خوب بخوان page 108 / 120 ها ها ها دیگر قبله ای نداری؟؟؟ شعرها همه خوبند!!! شعرپاك از عاشق دلسوخته از چشمه ی نور جاری میشود پشیمانی آب شدن قاب منجمد ژاله از وارستگی به رستگاری تادر هفت اقیانوس انسانیت با دریا آواز بخوانید احساس عشق چیزیست قبل از بارش باران قبل ازباورپرواز كمی شراب دیوانگی و همخوردگی ی افسانه ها در بوی دلدادگی در شهودی كه خدا شیفتگی ام آموخت *** منطق شهودی ؛منطق مثنوی مولوی در هضم شعرآفریده شو آواز دل می كشد شعله ی روز از تنگه های بیداد شب شناورم بر تلاطم امواجی خروشان دركوری ی چشم فانوس محوآینه های دوده زده از امید فكرهایم بوی تو را می دهند پروانه های آتش گرفته در قفس وقتی كه آبی گذشته از سَرِ تاریخِ زخم ما طلایه دارسحرسرود بهشت را میزند جرس بادبان عاطفه از سیلی ی بیدارباش تند و تیز باد میگیرد نفس زمین میخندد برشلاق صاعقه بال می كشد شعله ی روز از حوض نقاشی زورق ها بر پهنه ی آسودگی شناورند در پیاله به ریز تنم را تبعید كن تنهایی ام را جان یابم ازهرم ترانه های نفسهایت * از ناپاكی ی شعرهای پیامبران دروغین هیچ چشمی آواز نمیخواند پرستوی سپیده فرصت بخاطر همه فرشتگان پرده نشینی رها كردم نه به قدر صدای پناهی شنیدی نامم را صدا كردم همان لرزشی كه سهراب را پیامبركرد تا ترازوی عدالت پرستودر سپیده چون تاب خوردن دختركی در موج آید بی خجالت با صلابت تاخورشید فروتنی را در جیبهایم هدیه كند چون قناری خوان آب در یخ آینه آینه حسرت می كشد ترك بر داشتنش را در این روزهای بی كسی نشانه جنگل كجاست دلم پروانه میخواهد بردوش میكشندسایه ها ترازوی عدالت را در میان خواب صلح آزادی وامنیت در مرگ استقلال تخدیرشده ابتدای دوستی اطمینانست وفاداری دركشاكش مشخص میشود سقوط اوج پرواز پرنده با بالی نشسته در افیون سكوت سرد و زیبای چشمانت آفتابگردانِ همیشه سرگردان در بركه های سفالین با آزادی كبوتران غریبه اند در لحظه های تازه در آشوب عاطفه مجالی به سرعت و وسعت معجزه وزید درعمرباقی از خطوط لب گلهای سرخ به چشمها و دلهایشان سقوط كردم فاصله تردیدی از ترس در سرزمین جادوست درحقارت جهل عادت افتاده در چهار راه چه كنم همان به كه نحله ریخته باشد page 111 كامل طناب خدا و چهارپایه ی مسجد سخت و دشوارنبود دریاسالارلانگ جان سیلورشدن همچنین در آرامترین امن ترین وثروتمندترین دریای جهان كشتی ای را غرق كردن همه بادها موافق میوزیدند دلاوران دزدهمراه شاهدند * همسفر شك دارم به باغبان و درخت تحمیق گودال اندیشه ایست كه در آن اسیری چونان سیه چاله ی خاطرات زمستانی ی كشنده از تغافل تا مستی بو ها رنگها دلتنگی و تنهایی عشق ؛آزادی ودوستی را سجده میكنم از آزادی و عشق از خنده و روشنایی خبری دارید؟ میشنوید یا چشمهایتان در سیاهی نشسته نمی بینید؛نمیدانیدوبازنمیگردید!!! توشه ای مانده تا بیندیشید؟ بازی آشنایی دوستی عشق شاید هم جدایی این گناه حق همست دربهشت من و تویی نیست وقتی ما شدیم در بهشتیم * ملی شدی بی مالیات نشستی توی حاشیه ته جنوب شهردلها ارزش داشت؟ هیچكی بهت گوش نمیده حاشیه نشینی مباركت * از چشمه به رودخانه و دریا راه خوبیست اما گویا شفای این تاریكی نیست كارما با دعا نیست با خداست شاید راه رفته را باید برگشت شاید درویشی یعنی باور بوسه ای در كوچهء پنهان دلتنگی بهتر نیست چراغها از هرزگی و هوس وآرزو بدرخشند هزارپیامبرهم شفای این قرن نیست هر سحرگاه دخترك شاد page 112 با عبورش از كوچه آزادی را می نویسد از زیر پنجره ی كوك شده ی گلوی ساز دلتنگی و اشتیاق پرواز تقلانكن انسان كامل انسان فهمیده از غفلت رهیده پاك ورقصان درراستی و درستی غبطه ی زرد وقتی كه عاشق می شوی ساقی ی مستان می شوی معراج عطش رقصِ پریشانِ طوفان می شوی دراوج پاكی می شوی شیدای شیدا می شوی مست و غزلخوان می شوی از شوق حیران می شوی همراز هستی می شوی تشبیه زیبا می شوی بهشت باور می شوی اِكسیر دوران می شوی دلتنگ ماندن می شوی آنگه كه عاشق می شوی رنگ حقایق می شوی معنای پنهان می شوی بی تاب رفتن می شوی عاشق عالم می شوم چشمه ی رویا میشوی خورشید جانان می شوی با شور همدم می شوی راز شقایق می شوی باده وساده می شوی تعبیر ایمان می شوی آن بیقرار از سایه ها شوریده در نجوای دل آهنگ مجنون می شوی شیرین خندان می شوی ناز است و نای و ناله ای در دیدهُ آیینه ها پروازروشن می شوی عشق فروزان می شوی حسن صداقت می شوی شرم و شهامت می شوی بی قاب وآسان میشوی همراه یاران می شوی موجی خروشان می شوی آزاد از زندان شوی از دل شكوفا می شوی لبریز باران می شوی پنهان معنا می شوی درعشق بی دندان شوی همرنگ دریا می شوی مهتاب تابان می شوی باغی پراز رنگ شوی همرنگ بی رنگان شوی آرام و گرم و مهربان پیمانه گردان می شوی * غبطه ی زردی در نورپاش خیابانها پشت دیواربن بست شمشادهای مقدس تنهایی را در درماندگی ی كدامین حسرت جشن بی بازگشت خواهد بود درآتش اشك كه خواهم سوخت كبوتر رفتنیست مرا نه دلیست كه به دریا زنم نه پایی برای پایكوبی نه دستی برای بافتن گیسوی شب تا بلندای پرواز پرستو را از چشم یاری تماشاگرباشم پرده های رویا در جشن رنگ آتش نمیگیرند تا شاعران خود را درگنگ بشویند فرشتگان قلبی برای عاشق شدن ندارند ماندابیست آسمان كوركور از سفر و پرواز تهی وهمچنان جادوگرشب نغمه های سپیده را بردل زخمی ی پرنده ی آتش افسانه میكند خوابی در قعر بیهوشی ترس و حقارتی نشسته در خواب سرد page 114 كابوسی به قیاس رویا غزل مرگ آزادی در سكوت پلك تنهایی و بی كسی نفس باد آواره درقفس دست نوازشی زندانیست در قرن تكراراهتزاز پرچمهای رنگارنگ شعر خوب!! ؟؟ ای برفهای آسمانی مادر همه ی چشمه های زلال از شعر پاك میخانه مسرور زندگی زنده میشود كجایی ای كولی ی دوره گرد پرستو در سپیده كبود جنس پروانه و آینه یا آب نیستی مرده ی آدمخوار جغد هزارساله یا كلاغی شوم پروازت در سیاهی عشق پرواز در نفسهایم با پرستو جاریست سكوت مملو از چشمه های سرود و ترانه است اذان از گلوی بلال خوشست نه تو كه حافظی بقره را در قنوت تاریكی چراغ روشنایی!!! همینست كه ابو عطا میخوانی در كوه های زاگرس با ارواح پاكی كه دزدیده ای سالار ملی یادت هست؟ پرستو سپیده خوشایند باد افتاده در بادبان ابر تا تشنه ی خلتوتت بارانی شود ای راه بی رهرو با شهابی برمی فروزم آرزورا آتش گرفته سینه ی تاریك شب در خیالی خفته بر رویایی گرم دختر خورشید را دیدم درخوابی گرم درپرواز پرنده ی آتش برهر محالی شعله می افكند برجنگل زایش نفسها در تردید تپیدن لبهای سرخ در جستجوی گمگشته ای در فراموشی آیه ها آتش می گیرند بیرون از قانون جاده در همه ی كوچه ها پرسه ای شاد صدایی صاف در ولگردی ی خیال ترانه ام سرودم حماسه ام شعرم كریه خوبی نمی داند لا لایی بگو در گوش آینه كور است آب مرا می فهمد گویی همه ی آیندگان درگذشته میمیرند اگر كوهها نبودند افق بی شرطی بود آواز سرگردان شاخه ها عدالت می خواست و تاوان رهایی تنهایی ی طلایی ای راه بی رهرو دختر خورشید را دیدم درخوابی گرم درپرواز پرنده ی آتش برهرمحالی سرود كوهستان و جنگل میخواند * درهزاهز وچكاچك شمشیر 2 در تب و هذیان بیهقی كفشهای نادر..... پروانه ها را آرام آرام تك تك كشتند در سمی كه به رویاهای خوابمان ریختند چاه .... تیرك كرمان.... زندگی وعشق دویدن ونرسیدن در گذرگاه زمان درآینه ها بنگر در فراق دوستان چكه كن از خاطره همنشین با ما بمان سرودی با ما بخوان در سكوت شبها ی غم سوز دلها درگذر برق آسا ی عمر گران page 117 اشك ریزان دریا را سیراب كن پنهان از شب آرام آرام بی صدا فریاد كن * در طوافی تلخ و خونین بدوربركه ی عشق و جنون دربرزخ برهوت سرد واژه ها لبهای هوس سرمی كوبد بردیوار پروانه ای در فراموشی ی چمن اسیر شعله های تاریكیست خاموشی سرشار از هیاهوست مملو از آبشارگفتگوست هرچه هست مائیم و جستجوی تو در فصل فصل وصل دلت را در پیاله بریز در برزخ ساحل خواهان بهاریم توآراسته ی همه ی بركه های ترنمی در رنگین كمان آرزو با ل بگشا بر پیچش رنگین نردبان خیال بیافرین پروازپرستو را بر دشت بارانی ی پروانه ها تا یكی یكی یكی به چشمك ستاره ها آغوش عشق بگشایند چشمهایت یاقوت سرخ بالهایت عشق آغوشت امنیت و صلح از تابش آتش یلدای اهورایی تا دلی بلرزد از نگاهی و خاطره ای گرم شود به بوسه ای مشتاق سیر و سفر مشحون شراب زندگی همواره در آفرینش دریا و آسمان پرستوی مهاجرآورنده ی سپیده با ترانه های شادی پریده از شاخه ی هوس و وسوسه بردرخت عشق و دوستی دلم آشیان توست غروب دور دست طلوع مهربانی ی زیباییست در چنین هجری سوختنی خوشایند شبنم میدرخشد از پنجره ی انتظار می خندد باغ طراوت از نسیم امیدوار مرداب تنش میخواست برای احساس نیلوفر در زایشی دیگرمبارك باد فقر برگنج حضورت آری خاكسترم باقیست * دلقك كه همه نقشها را بازی میكند ورنه دلقك شرافت داشت page 118 ای كاغذ سپید برنجابت خورشید كه قلبش را برای سحر آتش زده تا نسیم سحر بوسه ای باشد بر شكفتن یاس چون سایه ها قفس تاریكی ساز كرده ای در تقلیدی كور از جان قلم دیگری برای تكه نانی آزادی را فروختی برای هیچ در دروغ و دزدی نفرین شدی ودر بی حیایی رنج درختان بلند همسایه را آفتابگردان هوس و وسوسه كردی گناهی زرد بر چهره داری ترانه ام سرودم حماسه ام شعرم میسرایم خورشیدشب شكن سحرو سپیده را و میبینم بر سر سجاده مردمان ترا كه بی رنگی تف میكنند كه خطی از خودنداری ای كاش بازگردی زیرا ستارگان در بیخوابی و صبوری در سختی وپارسایی دل كودكانه ی شاعر را از عاطفه میبافند با رنگی ازهزار خاطره ی مواج زندگی ای دزد خوابهای روشن پرستو ای كاش برگردی سپیده بودن عشق مرا پس از سفرهاي بسيار به كوي تو رسانده اين دل پرتپش و بي قرار است اي معشوق ابدي هی عشق مرکب خورشید رهنمای خانه ء دوست باز ميشود از دوستي به عاشقي رسيد و ين هردو را بي تكرارآمدو شد كرد؟ *** به انتهای چاه تقدیرنگاه کن آنگاه که از اشک شوق دریای آرامت موج برداشت ترانه شدی باتمام وجودت بی صدا فریاد کن این بازی نیست در ثبات تازه شدن است خانه ی دوست درست قبل از آوازقناریست پرستو پرنده ی آتش در سپیده آهای یلدا از یلدا می گویی؟ از سکوت ترسیده ی ی برکه های زایش از کمین صخره ها برای بوسه بر موجی مردم شمال گلویت را از شالی چونان مترسکی پرخواهند کرد زیرا تشبیه درمانده ی ریاکاری ی توست اما ازهیجا در شکستی از زمان از همین آتش انتحارشهاب بهره فروغ چشم سیمرغ ناجوانمردانه سه رگ را بریدی دزدیدی!!! تا سپیددروغین با دخترکی جاسوس با خنده ی مرگ آمپول بدستی دکتر!!! باخورشیدمدفون در سیاهی ی دروغ برهانی از فرجام یکی از صلح و پرچم سرخ آکنده ازبوسه های شکوفه های سپیده یکی از آغازپروانه و بازگشت پرستو یکی ماده تاریخی بر گور خورشید تو سپید نیستی رنگت از وحشت رسوایی پریده است دیگربنشین در حقیقت سیه رویی ی خویش سرتا پا دروغ * در نگاه پرشکوه سیمرغ در التهاب گوشه ی چشمِ نتِ هشتمِ سمفونی عبورت دلخوشی ی عطر تو پیچیده در لحظه هایم پاهایم داشت لال میشد کمی نشسته بدویم مقدس است پرسه های عاشقانه در بی کسی در کوچه های بدنامی صدای سوت پنهان ناشناس خیابانها بودن زخمی از سنگ ملامت درترانه های باران ماندن! پرواز کن سکوت برکه از اشک پرنده ی آتش موج برمیدارد تا پسران جسوربه یاری ی دخترخورشید دررقص نوروزی و باغ عشق سفره ی هفت سین زندگی را بیا رایند در آهستگی و خلوت پرستوی دوست داراهورا وامنیت کبوتران پروازکن درسپیده ی خونین آری در آسمان خوابی نبود زیبا ترین تشبیه عشاق در پرده های فصل لاله و فصل بهاران فصل یاس و یاسمن در سبزه زاران فصل سوسن و سرو وصنوبر در چمن دوشیزه ای در بکارت چرکین پبرایمان به معروفه بودن باخته مادون حیوان باغ سیاهی لوند شعله های هذیان و دروغ خروشان و جوشانم آمده ام شعر سرود حماسه ی آمده ام تارنگ بی آبرویی ی سپیددروغین را از تن شب ریا کار پاک کنم آن خورشیدبی معرفت آن سپیدسیاه و تاریک وآن دختراز تبارپیرزن جادوگر دشمن دیرینه ی وطن که دزدقالی هستید جهان چگونه باورکند تقدیس گاه صلح را؟؟؟ ازژولیده موهایی از جهنم هرماس شگفتا تلاوت قرآن !!! ترانه های خدا!!! تو پروانه ها را آتش زدی!!! سجده نتوانی دیگر عارف شدی آتشت بزنم عاشق هم میشوی شعرهایم را خوب بخوان ها ها ها دیگر قبله ای نداری؟؟؟ شعرها همه خوبند!!! شعرپاک از عاشق دلسوخته از چشمه ی نور جاری میشود پشیمانی آب شدن قاب منجمد ژاله از وارستگی به رستگاری تادر هفت اقیانوس انسانیت با دریا آواز بخوانید احساس عشق چیزیست قبل از بارش باران قبل ازباورپرواز کمی شراب دیوانگی و همخوردگی ی افسانه ها در بوی دلدادگی در شهودی که خدا شیفتگی ام آموخت *** منطق شهودی ؛منطق مثنوی مولوی در هضم شعرآفریده شو درحسرت رویت گلی پژمرده ام امشب شمعی خموش در اشک غم افتاده ام امشب طوفان پی درپی قفس در کنج تاریکی افتاده ام به گوشه ای افسرده ام امشب دورم زیاران ز عزیزان سرد و بی رنگم دلتنگ و بی ریا دلی خون خورده ام امشب شعر سکوت دل فواره میکشد غم را چونگریه ی جانانه زدل کرده ام امشب آیینه در موجی خموش یارشب گشته از نقشه ی شومش حزین چون مرده ام امشب تحقیروصبوری به جام ترس و تردیدی از شورجوانی دگر افتاده ام امشب دیواردلتنگی به جرم اشک بی پایان زندان خراشیده تنم درمانده ام امشب قد میکشد رویای کوچه های مهتابی پروانه ای سرگشته دل آزرده ام امشب آوازتنهایی شدم درآخرین نفس برسایه های بی صدا دلداده ام امشب با چشم مستش آسمانی آتش زند عاشق آهی نگاهی آتشی سوزانده ام امشب پرنده ی آتش پروانه در شیشه پرستودر سپیده تا کی سرگردان کوچه و خیابانی تماشاگر اعدام پیراهنها پشت شیشه ی وسوسه انگیز مغازه ها سرخست از سیلی ی باد آواره چهره ی زردت کف تهی را نشان بده **** اب جد ص شمن برحلقه ی آتش محبت از کوه تا دشت از چشمه تادریا زندگی از ترانه های کولی مست دوره گرد می گیرد فروغ هرشب غزلخوانی کند پروانه ی عاشق زین ناله ها افسانه ها آزاده ام امشب دل پیچکی رسواهوای آسمان کرده عزلت ندامتگاه دل پیچیده ام امشب از دل جدا کرده کدامین عشق سوداگر کمترجفا کن مست داغدیده ام امشب در سینه میخواندهوای اختران کرده آن یار زیبا با صفا پرنده ام امشب آغوش تنهایی فقط پیمان رسوایی!! گردی طلایی ازمی اش آکنده ام امشب فانوس شهوتران قفس با سایه آراید خورشید عالم تاب را دیده ام امشب از راز چشمانت بگو کودک تر از باران زنجیرزندان ای صنم بریده ام امشب خسته اسیرسایه ام نوری رهایی شو عاشق خدای عاشقی تا بنده ام امشب تا بوسه گه جاریست شادی را بیندیشیم آغازراه عاشقی جوینده ام امشب خسته ی عاشق کی تواندباده نوشیدن از پای زخمی رنج ها کشیده ام امشب ابجد ادامه قصیده شمن رقص شمن برحلقه ی آتش محبت از کوه تا دشت از چشمه تادریا زندگی از ترانه های کولی مست دوره گرد می گیرد فروغ * پرواز لطف خداست از انفجار ستاره ها بر آسمان چیزی بگو ازانار ترک تیپا خورده باز نجوا و ترانه ای از عشق از بلبلب که از آوازخودمست گشته بود و طوطی ای که از نغمه های عاشقانه اش در کویر مرده بود از برقی که بر لبهایت مینشیند ازجام شیرین شراب انگورسرخ لبهایت ازالتهاب بالهایت ازآشوب برکه و آینه درنعره ی سیاهی ازآسمان بی ستاره از درخشش سرمای قطب به شکل مهتاب توداغ شقایقی برتارک لاله و اطلسی چیزی بگو پرستو سپیده ب نه آنگونه كه باشادي ديگران برخود ببالم نه آنگونه كه با نفرين ديگران در راه بمانم حياتي جاودانگي برايم ارمغان مي آورد در پگاه جهان حتي اگر قيمتش خون باشد تمام مزه عشق به امید وصاله بعدش تکراری میشه و روزمرگی به بوسه هاي عشق پروازمیکنم اهلي ورام و آرام سرزمين جادو اينگونه نيست براي من حقيقت ومجاز يكي است اصلا مجازي نيست نه براي پاكباختگان خودتون رو نبازین من خون خود را ميليسم راست بازي ميكنم وراست ميبازم باختن نه براي برد وجودم براي باختن زاده شده نه آنگونه كه برايم بگريند نه آنگونه كه از شادي ديگران ببالم نه آنگونه كه با نفرين ديگران در راه بمانم بوها صداها در منه بي حافظه ريشه ميكنند با شکستگان ایستاده نمیتوان زیست رقص ِ آبشار بلند ِ گیسو شعله ی شاداب روزگاررا اعتمادی نیست دیده و دل به فراموشی به نفسهای باد رهگذرلبخند میزنند دیگر نمیدانم کوه با چه هموار میشود *** استعدادندارم دل رفته ای هستم از گرما و سرما ازكوه و جنگل ودريا می گذرم حريف هستي؟ از قاب همین پنجره ی غبارآلود واز کنار همین باغچه ی اطلسی های نگاه كن نه فروختم نه معامله كردم نگاه كن همه وجودم در آغوش امنت آشيان گرفته صداي شكستن دلم از هرچكش قضاوتي بلند تر است با بالبخندي مرا اجابت كن که تو فروغ درخشانی چون سایه ی آفتاب هستی بخش جهان مگرميشودجلوي كوچ پرستو را براي ملاقات بهار گرفت؟ حرفهاي من شكل خودمه سياه سياه؛از خورشيد بپرس كه تنمو جلوش سوزوندم سفيد كاخ نشين شب فروش شبگرد نيستم اگر خورشيد بتابد خواهي ديد هيچكس شبيه هيچكس نيست معجزهء بودن اينست در تاريكي همه چيز مثل هم است تنها انسانها شبيه حرفهايشان هستند چشمهايت را بگشا تا جان بيني پرستو -سپیده ب تلخی ی عالم با تو طعم شادمان دارد دیدی چو مجنون گشته ام رقصیده ام امشب لبریزغمها شب میان بزم پنهانی خالق خدای عشق و من پاینده ام امشب چشمی چنین باشد تمام عمرغمگینم بینا شودبا بودنت هردیده ام امشب در باده ام گفتی کمی شادی نهان ریزد آشفته تراز آنیم ببین شوریده ام امشب سرگشته شد هجران غریبی کرد آشنا درشک مجو در عشق مرو ژولیده ام امشب قحطی ی باران بردلم جادوی آیینه تقصیرعشق نیست خشکیده ام امشب خانه ی دوست پشت آواز قناریست آشفته بانگی صرصری بشنیده ام امشب از تیرگی بفکن خطور خاطره عارف از بی وفایی ها مگو ایستاده ام امشب ای سایه ی روشن زعشق و مهربانی ها در ماجرای عقل و دل بازنده ام امشب سررابه سرسنگ کوبم از دل داغ فریاد بی بنیاد را خندیده ام امشب شدن بودن ماندن تماشایی باش براي دوست بودن شدن ماندن واما لجاجتي با روشنيه نوشته ديگري نيست كه گفته است نيست كه نيست ودرگستره استوارش ديگرگلايه اي از نوسان نيست بهشت جاويد اينگونه است بهشت یا جهنم تنهایی را پرواز ده اين خوشخيالي نيست تا با پيرامونت دوستي نكني راهي به خدايت نيست گرچه به زبان عشق مي گفت تاوان رهايي تنهايي است به ديدارشيرين وخسرو ميروم *** نازك است خيال كوه ووسيعست آغوشش چون سایه ی آفتاب هستی بخش جهان ونسيم ميچردخستگي هايش را وچه صبوراست وقتي با شادي از آن بالا ميروي ويا خسته ازآن به پايين مي آيي دوستت دارم هايت راميشنود همانگونه كه دوستت ندارم هايت را اين بازي هاي توست نه كوه برکه ترانه ای با باد میخواند آوازنگاهت در صبح جاري میشود و عطرچشم هايت درآميخته در نسيم بي تاب لبخندت شکوفه هابرشاخه های آرزو شكوه تو را می سرایند غوطه ور درقطره ی اخلاص در خاک پرواز میکند برکه و آینه در عمق نگاه تو ست می تپد شکفتن در باغ دلت می در خشد شبنم ازپلک پنجره سینه ام در شوق باران گرم است صدای خش خش رویا بادرخشش چهرات از حسرت نگاهی همه ی رنگ زیستن را لیسیده گیسوی سیاهت ماه را دزدیده فقط سروده های یک افسانه مستانه دل می سپارند به دریای عشق عشق در هر فصلی زیباست و آسمان در جوششی امید گره میزند تا ستاره ای ازعطر خاطره میان بالهایم بنشیند از خانه ای بر فراز ابرها و قایقی به دنبال شهر آرزو در آنسوی دریا جواهر در دست توست دست بگشا از فریاد بی صدا بهشت دلت را ورق بزن محرومیت در جهل تیرگی ی آب از سفر آسوده ب سپیده امشب چهارم از قطره ی باران بیاموز فروتن شو رویای گلرنگی لبت بوسیده ام امشب در دام چشمانت فتاده ام نگاهم كن از صبروخاموشی زحق گوینده ام امشب جادوی چشمانت چه كرده با دلم ای جان اسرار قلب پاره را سروده ام امشب از آتش لاله بروید داغ شقایق ها چون در تماس عشق تو درخشیده ام امشب سردست و باران بی واژه میزند برجانم درپشت برف پلك شب خوابیده ام امشب سرماست و حیران مانده بود پروانه در چشم ما آن اشك بی پروای دل را ستوده ام امشب گرمیكده باقی بگو تا می را برقصانم گلرنگ كن این نغمه ی بیهوده ام امشب خوابیده بخت ما چرا رویدش رویا در كوچه های دوستی دویده ام امشب همرازمستی عاشقی هستی ی دل باش از این سكوت واژه ها شرمنده ام امشب غیرت دریاست كشتی نشكند طوفان با قامت طوفان بسی جنگیده ام امشب دشت هزاران شهید خفته در روحم رادر كدامین فصل ..... كتاب روحت را بگشا ابجدپرستودرسپیده آفریده شو آفریده شو شعله در تاریكی بیفكن خورشیدی بارانی شو آهای یلدا از یلدا می گویی؟ از سكوت ترسیده ی ی بركه های زایش از كمین صخره ها برای بوسه بر موجی مردم شمال گلویت را از شالی چونان مترسكی پرخواهند كرد زیرا تشبیه درمانده ی ریاكاری ی توست * در التهاب گوشه ی چشمِ نتِ هشتمِ سمفونی عبورت دلخوشی ی عطر تو پیچیده در لحظه هایم پاهایم داشت لال میشد كمی نشسته بدویم مقدس است پرسه های عاشقانه در بی كسی در كوچه های بدنامی صدای سوت پنهان ناشناس خیابانها بودن زخمی از سنگ ملامت درترانه های باران ماندن پرواز كن سكوت بركه از اشك پرنده ی آتش موج برمیدارد تا پسران جسوربه یاری ی دخترخورشید دررقص نوروزی و باغ عشق سفره ی هفت سین زندگی را بیا رایند در آهستگی و خلوت پرستوی دوست داراهورا وامنیت كبوتران پروازكن درسپیده ی خونین آری در آسمان خوابی نبود زیبا ترین تشبیه عشاق در پرده های فصل لاله و فصل بهاران فصل یاس و یاسمن در سبزه زاران فصل سوسن و سرو وصنوبر در چمن دوشیزه ای ایمان به معروفه بودن باخته مادون حیوانات باغ سیاهی شعله های هذیان و دروغ شگفتا تلاوت قرآن !!! ترانه های خدا!!! تو پروانه ها را آتش زدی!!! سجده نتوانی دیگر عارف شدی page 131 آتشت بزنم عاشق هم میشوی شعرهایم را خوب بخوان ها ها ها دیگر قبله ای نداری؟؟؟ شعرها همه خوبند!!! شعرپاك از عاشق دلسوخته از چشمه ی نور جاری میشود پشیمانی آب شدن قاب منجمد ژاله از وارستگی به رستگاری تادر هفت اقیانوس انسانیت با دریا آواز بخوانید احساس عشق چیزیست قبل از بارش باران قبل ازباورپرواز كمی شراب دیوانگی و همخوردگی ی افسانه ها در بوی دلدادگی در شهودی كه خدا شیفتگی ام آموخت *** منطق شهودی ؛منطق مثنوی مولوی در هضم شعرآفریده شو امشب پنجم آخرچه کنم سینه ی سردزمستانی سوزانده عمرم باغبان رنجیده ام امشب خون می خورم و دم نزنم برسراین رنج پیمان یارم ساغرش سنجیده ام امشب سرتاسرصحرای دلم مظهررنجیست از تارمشتاقی نوا شنیده ام امشب من در عجبم بین من و یارچه سدیست درعمق رویا منزلش رسیده ام امشب بین من و این زندگی هر لحظه جدالیست تسلیم چو بلخی شده عقیده ام امشب از شادی و خنده دگر نیست نشانی از تنگه ی ظلمت چرا ترسیده ام امشب ازنی چوپان زوزه ی گرگ شنیده ام این دل به دریای خروشان داده ام امشب عاشق نگو کنایه و ایهام این واؤه را افشانکن سفره ی دل گشوده ام امشب هردردتاثیرگرفته از موثری خیسی ی آب را مگو پرسیده ام امشب گیرم پروانه را به زندان برده کشته اند آزادگان این باخت را برده ام امشب حامدچراشعری ز اعماق دلش جوشد چون بی خبرازیارم و خط خورده ام امشب ن-ی پرنده ی آتش پایان قصیده ی امشب طوفان نوح پرستوی مهاجر قبل از توفان وآتش پاییزی قبل از مرگ پروانه ها درسحر غمنامه ای را به تماشا نشسته است گویی امید ی در پیچش کیسوی نگار گره میزند از آغاز پایانی براشتباهی درست برهیمه ی آب و باد و خاک و آتش برتن دزد هرزه ی کاغذ سپید در جست و خیز خورشید دروغگو که شایدباورش کنند شعرروشنایی جامه ی نوعروسان بهشتی مردانی که خون می جوشداز چشمه ی چشمهایشان در شب روستایی که: مي دويدند ابرهاي سیاه بر سقف زمين ترسناک، چون گرگ هاری غرش رعد از كنار تيرگي پرده ها را میدرید به زیر تن لخت سایه ها وحشت زشت زادگان شب نفس را میکشد خمیازه مرگی با بوی نا زمین جای امنی نیست مردگان شراب زندگی مینوازند باد دریا را با خود به ابرها به آسمان می ربود و نجوایش نحوستی برشاعر که از سرِ اتفاق از زندگی باید عبور کرد تفاوتی ندارد سکوت پرچم دار دَری برای سرود میشود روزگارِ بی اعتبارخمیده امانتدارخوبی نبود نگاهم را خاموش میکنم بر سایه های درختانی که برمهتاب پنجره بازی نمیکنند بودن و نبودن فرقی نمیکند فرصتها را میدزدند از روزنه ی شب که سیه چاله ی خاموشی و فراموشیست زندگی بردلها جاریست و در سرمای یاس زندگی مرگِ مردگان را شاهدی مي دويدند ابر هاي تيره ترسناک، چون گرگ ها غرش رعد از درون تيرگي ابرها با شتابی در خروش خشم شب تشویش و دلشوره ای همراه با هذیان و تب آتش زمين را خورده بود رعد بود و برقش تشویش و دلهره شب چادرتيرگي گسترده بود باد آسمان را می تکاندستاره ها لاله لاله میچکیدنداز دامان شب شورشی بود زمین جای امن وآرامی نبود خانه هااز سيلي خیس وكبود آسمان از زایشی پرزاندوه و سوز و ناله بود در فرجام این سرود کلاغ مخبراز شرم می گریخت در تواشیح میفروخت در تاریکی شعله ایی را روشن مکن تاریکی برافروزد تاریکی جنسش همیشه سخت و بی فروغ شرمگینی ی کلاغ سرافکنده جلوتراز خودش به ناکجا آباد بی نشان پیاده می گریخت غیرتی شد گفت فانوس زرد و کهنه خاموش ای کبوتر در كوچه پس كوچه های دنیا پرسه می زنی سرپنجه ی بكرنسیم بالهایت چه زیبا می تكاند غبار كهنه ی غربت از غروب دلها در این كهنه بازار زندگی كهنگی ندارد تكرارلبخندهایت آغوشی شگفت انگیز تر از مرگ از پسِ لحظه های ناب آشوب زده آنجا که لطف خدا‌ست از رازنور شمعدانی ی برپل خوشبختی از توهم پنجره ها از رنگین کمان بالِ پـروانه ها از سکوت ساده‌ی آینه از حرمت حضور فرشته های برکه از بوی یاسِ باغچه ی باران زده ی احساس در دل کوه از تکثرچهره ی رنجیده ی چهره ی ماه درمنجلاب مرداب از نفسهای باغ زنده ی عشق در نورپاش ستارگان بیدارکهکشان زندگی همراه نغمه های شورانگیز اشتیاق عشاق از کنج خیال کوهستان بلبلان مست باپرستو های نشسته در اشک سرور میخانه ی بیکرانِ مهربانی آوازبهار بردشت نشسته در پشت پلک برفی زمان ازنوای بی نوایی ی حزن سوته دلان بیدلان و بیقراران زمان در التماس بهارستان رازقی با بالی پر از عاطفـه و لطـف و صفا با نگاهت می سرایی باداباد درگردبادباد در طنین چادرشب در خوش رقصی ی باد آواره به ارتفاعِ ابدیت فرو رفته ای در بیکرانِ زندگی دربی فانوسی در سکوت کبوتر در تورم بوسه های موج بالاترازبزمِ نگاه های داغِ آتشگون بیرون ازمهمانىِ فانوس هاى زرد درلابه لاى شاخه ها نور سپيد ماه نشسته برپیشانی ی شب کبوترباور داشت عشق و رنج حکایت شب و روزست در آخرین فرصت غرق در خون دررنگین کمانِ چشم فرشته ها از رد پای عاشقی درساحل شنی درقایق آرزوها برامواج بی کسی در فراموشخانه ی پشیمانی آنجا که ازهوس و عشوه های تن سرخ مومیایی از نورشمع پیراهن خورشیدبرتن میکنند و گنجشکها را کباب میکنند ترانه شد کبوتر برشلاق آب نگریست در لحظه ها جاری هستی گناه آن طوفان ترسیم دوشیزگان آونیون برگنبد آسمان مقدس بود دل کبوتربا شاخه ای از انار برلب میتپید از شوق، قلب كوچكش حلقه در آسمان را می کوبید شاعرترين موجودِ شعرِ روشنايى وبا بالهاي رنگین بر شب به روى خوابهاى چمن گل پاشيد درترنم پای آب درشکفتن احساس درون باغچه ها از مهتاب شبِ خانه ها خورشیدِ لبِ حوض بهار پُشت درِ کلبه ی جهان برخروش گیسوی دخترک بردست توفان که ایستاده رو به نسترن با آرزوهای رنگارنگ که برنخ رویا بسته بود محکم بادکنکهای دلواپسی اش را از حسرت عاشق منتظردر سکوت درسنگینی سخت نفس ها درپرسه های شبانه‌در خواب کبوتر زندگی نوشیدن قطره ای نور طلایی از چشمه ی آشنایی بی نشانست پیری در پرواز سپیدکبوترنیست مشتاق پرواز در آسمان دل به موج نورسپردن با خنده های ساده ی گل نور را فهمیدن با شاخه ای از اناربردل میچرخید و میچرخید بربساط خورشید صبح آزادی برآرامش دریا در بی لنگری ی کشتی برفراز عطر نیایش پگاه سپیدارها تا سیمرغ بنشیند در هرم نفسهای روح انگیز آرامش بی پریشانی برکه تصویرتورا میخندد شکفتن بوسه های گل بیشتر از گلوله های کویرمیشود شعله های دلت بالهایم را میسوزاند زمینی میشوم هرچه دورتر میشوم بیشتر میسوزم دیده و دل را برده ای ناخواسته خواهانم پشت کوهی بلندبازبه باران میرسم در رویایی که به خواب پروانه ها پلک میبنددچه فهمیدن نور آسان بود در خانه ی ساده ی نوح برآب و ابراهیم برآتش خانه برآسمان داری عشق گرنبودی زندگی چون برکه ای زیبا نبود احترام و دوستی در بین ما پیدا نبود رنج ها با تابشت گنج میشوددر برکه ها گوشه ی چشم حبیبی اینچنین شهلا نبود همدلی ها عاشقی همراز هستی در جنون عاطفه با مهربانی در شب ورویانبود بافروغ و بی فروغ اندرمیان ریو ودد درشراب در افق تصویری از لیلا نبود گرنبودی آسمان دل شب یلدای سرد بلبل و پروانه ای درباغ گل شیدا نبود آبروی آسمان با ابرپوشیده شود گل زاشک شبنمی درعاشقی رسوا نبود در صدایت هست شوری تا شناسم خویش را روشنی در آیینه ها چاره ای برما نبود غافل از اینکه هوس با وسوسه راه تو بود در میان آدمی هم نقش از حوا نبود کی توانم تا شناسم ذره ای از قطره اش از صدای سخنت بهتر در این دنیا نبود شعروجوشی هست دردنیاوبالندگی شوروشوقی هم برای زندگی اینجا نبود این جهان سراب پرمجنون آواره ولی واله ای سرگشته ای این راه را معنا نبود گرنبودی خواب و خوروحیاتی چون گیاه در محالی چشم امیدی به گل فردا نبود شمع با هر آتشی دروغ محرابی نبود شعله جز در عاشقی با شمع آشنا نبود این دل بشکستنی را در پناهت داشتی هیچ بشکسته دلی را جز تو ماوانبود تازه کردی نوبه نو رنگین نمودی جام می چهره ای در آیینه جز آدمی تنها نبود عقل همراهی صمیمی میشودبادیدنت چاره بردوری ی شاهزاده با گدا نبود درسفردرسیرحق در زندگی انسان شدن ازعدالت راه آزادی نشانی برپا نبود شعله در ظلمت فکندی تا قلم رقصان شود گر کبوترآشیانش سینه ی عنقا نبود در رهایی از ستم لشگر غم تارانده ای دل به دریای خروشان یارناخدانبود می درخشد آینه مست و صمیمی میشود این همه شعر و غزل فانوس راه ما نبود خیرونیکی عشق یعنی با خداتنهاشدن مشق شب درکودکی با علم آن دانا نبود از محبت دوستی تا کهکشان سینه اش بال گستردن پریدن تا خداآوا نبود تا نترسیم از پرشهای بلندعاشقی کوچه های بی دلی را بی تو انتهانبود عشق در هر فصلی رواست به وصلی راه جو بازباران با ترانه لاله ای آنجا نبود عشق درنیستی به آغوشش بردباغی شوی این همه سبزی و سرخی نغمه ای برجا نبود عشق در هستی توراعاشق کندساده شوی ساغرگل برلب خمارجان یارا نبود بغض درختان شودپنجره با اعجاز تو رقص پروانه ای با ماه شب مارانبود میبردمارا به معراج جنون در شط خون خون چکیدن از سرو پای جنون روا نبود دل به سنگ عشق میگرددبزرگ مست شو صلح و آرامش به زیبایی ی آن سیما نبود لحظه لحظه بردل پاکان بجوید راه خود بغض قلم پرده را با اشک مدارا نبود گریه از دریای دل جاری شود بشکسته است آن نهنگ تنگ ماهی دل که چون دریا نبود آتشی از عاشقی ها در جهان چون گل شکفت چونکه عشق و عاشق و معشوقه جز یکتا نبود زانکه عشق و عاشق و معشوقه از فقروفنا در اروجی پا نهادن برهوا والا نبود عشق آب زندگی مستی و هشیاری بقا تشنه در دریا شدن درتشنگی سقا نبود عشق در هر واژه ای پیشم بیا ای آشنا هیچ دیواری به بن بستی دری را وا نبود خنده ی خورشید حق آیات نور درگلی از میان دود و خاکسترتبی نجوا نبود هم بگیرد جان و هم هستی دهد در چشم او باز عطر دلبری درمدرسه اغوا نبود فهم در میان این دو زوزه گلوی قلم را شکسته رنج معراجش بجز دعوا نبود حل پرستوسپیده پرنده در آتش یار به نقش دل هرآنچه آرزوست میگویم چو آینه رفیقی روبروست میگویم شکسته عشق دلم را که دوست ره یابد به پادشاه دل که دوست اوست میگویم زنازچشم توخیال دل به پروازی رازچشم تومی درسبوست میگویم بگیردست مرا عاشقانه با من باش به عشق وآینه چون آبروست میگویم توپرده داردلی محرمانه درخلوت چودردورنج خاموشان مگوست میگویم توآبروی دلی آبروی توپیمان به شهردوست معنای عدوست میگویم رضای دوست مردم دوستی و وفاداریست نه اذیتی کند چون نیکخوست میگویم به سایه ات رفیق شوسایه ام به زندانست ستاره عاشقی آهسته روست میگویم دعای وصل برخوان فصل یار حسرت شد به آنکه مهررادرجستجوست میگویم به لاله ها نگرجان بهراطلسی دادند که عاشقی رها ازرنگ وبوست میگویم پرستوشب سفرداردشودسحرراهی ازآنکه اشک گل آغوش توست میگویم اسیرسیل غم گشتی شکسته در وحشت به یاوری ترادرچشم سوست میگویم ندازندکه برخیزی مشواسیرشب ستاره ای وفاداری چو قوست میگویم هزارشعرتنهایی ترانه می گردد شراب یارشرحی موبه موست می گویم نگاه دوست باران برکویرتنهایی همیشه درد دلم را به دوست میگویم زمانه پرزنامردان دزد وبی صفت حکایتی که بغضی در گلوست میگویم ریا عشق راپروانه ها در آتشی روکرده اند خانه را دیوانه ها با کعبه همسوکرده اند عشق را بازیچه ی خودکامگی ها میکنند سامری ها در مساجد باز جادو میکنند عشق یعنی بی نیازی درنیازی در بلا کوعدالت با خیال خار گل بو کرده اند ساغرخالی زمی ساقی نباشدسربه مهر برف و باران مهررا از قلب جارو کرده اند گاه با یک شاخه گل دلی بدست آیدچرا باستمکاری بدی ها مردمان خوکرده اند با امیدوآرزو ماهی تقلا میکند راه دریا این صراط مستقیم مو کرده اند هرچه میبینی دراین دنیانشانی از خدا عاقلان باجاهلان دریک ترازوکرده اند کام گرم زندگی عشق است ودنیای امید درنبودعشق وآزادی هیاهوکرده اند زندگی جانم برای حسرت و اندوه نیست آب خوش رادرگلوچون حکم داروکرده اند روی ماهت را چرادربرکه کردی تابناک چون خران شلاق را تشبیه ابروکرده اند میچکدخون ازدرودیوار عشق درآشفتگی گوشناسنامه را هم رهن عدوکرده اند خشم برزیبا رخان چشم آهونا روا هی بجای عشق درخونابه وضوکرده اند بی صدافریادکن فانوس حق دربادشد عشق را چوفحشا رازمگو کرده اند پرنمیزنددلی درکوی مستی عاشقی باحجابی راه کج برچشم آهوکرده اند مرزدین فرهنگ و مرزصلح وعشقی بی جواب برجبین دروغ راچون خال هندوکرده اند صبربادردم برابرنیست مانددزدشب فقروتحقیری که بربال پرستوکرده اند دست شستن از تودانم حیف و دل دادن خطا چونکه درشب بی شرف ها برشرف هوکرده اند هرسخن چینی که مزدوراست گریان میشود گرچه ناغافل چو قیچی راه گیسوکرده اند ری پرستودرسپیده پرنده ی آتش افسانه ی باغ ها كن هو كن باغ را می آفریند به زنده باشی به شوكران میخندد تا آسمانی در پاییزعاشقانه شكافته شود در گریه ی همه ی دریاهاازتاراج سیاهی در دل شب دستی بی تردیدبرشانه ی ژولیده ی شب آمده باغ را می آفریند این معجزه ی پاییزست امامجمر معجزه در دستان توست پرنده با پرواز می آفریند آفریده میشود درمزه ی خشك تكرار دندان شكیبایی را درشكست دروغ پرده نشین آینه و بلورحباب بهم می فشارد به تلخی ی شوكران از میان دود وآهن و خاكسترمیخندد پرواز را در خاكسترخیال روشن میكند با سجده ای بر دل مردمان صبور در شبستان گرم زمستان پرنده ی آتش را می زاید باغ را می آفریند ها كن هو كن ازروی خیلی از خطهایی كه برای پاهای یخ بستت كشیدن بایدپرواز كنی پایین تر از كوچ نازنین در التهاب آتشی سوزان اسیرآتشكده ی نمرودچشمانت آه و دودی كو از آتشی كه برآشیان ققنوس فكندی نه اشكی نه پرنده ی آتشی بماندبرجا شعله های زردی رُخسار دستانم را با آرایه های محبت تو آبیاری كرد چه نفرینی از این بدتر كه لبخندت پرپر می شود خوشاوقتی كه باشد صیّاد شیفته ی صیدش در سمای عروس زیبا شهودكن معشوقه عاشقست در تزدواج دوست داشتن وآفرینش زندگیست شعله ای ازآتش كه شالوده ی آن در گوهر تابناك بینش سرشته شده همه آهیم و نگاه نشسته در چشمه ی بی گناهی نبودی جستجویی نبود تا در تقدیس گاه هیجای زمان تا قطره به درخششت دریا شود به دل نشینی ی احساس شیفتگی درشورانگیزی ازسروده های سپید زدوده میشود زنگارهنوز از عطر صدا و شمیم نسیم گیسویت در هذیان واگویی ی سرداب سرابی در دلهره ی پاییزجریان میابم مرورخواب زمستانی با آلایش اسیدی وبارانی چونان گوهر شود مهمانِ تو آخر ولی ساقی كسی دیگر بهره ی سایه ها از ظلمت تردید وشب یا سحاب آرزو از روزن درد فلك چه می باشد آخ زان لبخند سهل ممتنع چیست شعف ماهی زین وحشت تكرار شب چه فرجامی از این بدتر كه با كودكی دربر عشقِ تازه ای در سر شگفتادود و خاكستری از ایزدی گردیده برپا ها كن هو كن در مه تردید می گذرددردی از میخ پولادین خزیرخزان پوشیده ای كه خزه بوسیده گلسنگ باورش را وپس از مرگ در پیله ی شب ها در پیكره اش خنده ی تیشه میپیچد سقوط بی پایانی ست گذشتن از آبشار موهایت در انتشارنوروآینه میدانم پنهان كرده ای هویتم را زبانه می كشدازحرم شرم نگاهت شعله آتش جان پنهانیت نامم را به من بگو نقشم را به من بده خوابهای كودیكم را پس بده از بی ستارگی بر آسمان پر ستاره ی گیسویت چنگ میزنم وصدای خود را در چاه دوستت دارم های كوه باورمیكنم درچشمداشت چشمی به رنگ آرزوی بركه از سرپنجه ی انگشت خواهشی قطره ای شبنم بربال گل نمی چكد ودر قنوت دستهایت كبوتری آشیانه نمی كند از استعاره ی گره ی روسری یا مجاز بی محل چتر و نسیم و باران با سلامی درگوش تردید فاصله در آینه محو نمیشود در آفتاب بلند خیالم كفشهایت را رو به آمدن و ماندن جفت میكنی درهمیشگی ی بی نهایت اما همینم شكر كه مرا یاد می كنی درسكوتت سكوت بی صدارا فریاد میكنی تا پنجره ها گشوده شوند چشمه درعمقِ نگاهت درخشانست میخواهم چون نیلوفر آبی جوانه زنم برآستان گردنت تا راهی به دلت بیابم بیچاره دلم عمری است نازنینا میخواهد در ازدحام بزرگراهی سنگلاخ راه جویدبه دیواره ی خیس سفالی گلدان در ساحل شنی در حسرت بازگشت قایقی پراز لبخندسفیدپوشان ماهیگیر بیا ترانه كنیم خاطره ی شبنمی رقصان بیا كه دیو تنهایی شكسته باده و جامم نگاه كن بر گلبرگ اطلسی ها ومیخك ها گلدان سفالین شمعدانی ترك برداشته ریشه ای عریان نورانیست شكوفه ای هوای باغچه دارد شاعری عاشق دلتنگ پرواز است كه زندگی را بارها گریسته است با تو تمام فصلهایم بهار بی تو تمام امید و آرزوهایم پریشان و شیدا در این غروب صورتی در عشقبازی خورشید وافق تشویش داری و زیر چانه ات عرق میكند از شرم و حیا انگشتهای پایت را به كفشت فشارمیدهی و به زوزه گرگ بی محلی میكنی تا شاید اینبار دوستی همیشگی بیابی اگر باكشیدن ماشه ی حیات آغوش بگشایی مرگ را هدف می گیرم چون پرده میرقصم شبیه بلبلی مست ترانه میخوانم و چون شمعی در عشقت می میرم پیراهنی بدون دكمه می آویزم كفشهایم را از اساطیر بیرون كشیده برای نگاه در خشانت برق می اندازم تا چون پروانه ای بردلت بشینم در باغی آنسوی تنهایی حتی بی فانوس، در سكوت، باكوله باری از خورشید آكنده ازشبتاب برای آیینه آكنده از ارس برای پرنده همدم پرواز قاصدك همنشین ضیافت آئینه از گیسوی سبز گندم زارهای همیشه مغرور سبزه ای گره میزنم وای به روزهایی كه صورتت در آینه جا می ماند و آنگاه در چشمانِ من بخواب میرود در لحظه های بی شتاب پرنده بودن را دوست دارم حتی اگر گنجشك باشم بی تو اما بهارچون هوسیست زنده بگور كه میرقصند در خاك فریادشان را ای كاش آسمان دلت ابری نبود چشمان تو بارانی نبود لبخند تو آفتابی بود تا زیر باران بارانی نبودم پاییز سوختن یك نیستان بی قراری و احساس و شور در اشتیاق وصال چشمان چراغ روشن اشك بهارعاشقان در روزهای بی كسی و بی حوصلگیست در بلندای كوه تنهایی هیچكس پنجره نمی گشاید نفس كم آورده ام و آژه هامحصور ابری تشنه بر گلو دژخیمیست خود را دركوله بارم مینهم چشم انتظار خنده های وداع در انتظاری در انتظارم میسوزم؛ قطره ای برخاكسترم نمی چكد در تنهایی ام درخلوتی گشوده نمی شود تابزدایم از هنوز این تكرار بی تكراررا با هرم شفا بخش نفسهایت باعطرعاشقانه های دوستت دارم دوستت دارم در آغوش گرم گلهای رز در اعترافی صادقانه برجرم كشت و كارشبانه های باران رویا در گندمزار افسانه ای در معراج دگردیسی سقوطی از آبشارگیسوی نگاهت در آهستگی و پیوستگی در خانه بدوشی می وزدبادسرخی به زیر پرهای ریخته از عشق بال پرستو میخروشدموج اشكی از چشم پرستو در سما پرنده یعنی پرواز پرنده ی آتش زاده میشود در لحظه های تب دارودم كشیده ی زبان سرخ و سبزدرختان خیس از باران شصت آمدم تا با شمعی روشن بركام برهوت سكوت سیاه همگنان با رسالتی از لوتوس بدرخشدزندگی همچون ستاره ی دنباله دار درآمدشد شهاب قلم مویی دلها سر خورده در حوض نقره ی ها جستم و واجستم نت سرگردان نیمه وقتی بی نقش كلنجارمیرود با كودكانه هایم ها كن هو كن نازنینا بیا جشنی سپید پیكی مستانه بنوشیم دوری شاهانه برقصیم ابرسپیدبرشانه های ققنوس سواراسب سپید را بیاراییم شعری عاشقانه بخوانیم عهدی جاودانه ببندیم پرده ها را بكشیم پنجره ها را باز كنیم ستاره ها را بیداركنیم در گذرگاه طلوع تومنتظرم بالهایم در اشتیاق آب می شود ازآبی ی دریا و آسمان عشقت دلم بی قرار دیدار سرود چشمه در صبح جاریست نم نمك اشكی ز چشم آسمان می چكد قلب من در سینه در هوایت می تپد رویا با چراغ پارسایی بر رف سیمی آیینه و عشقی ماندگار برنگارینه ی تار تارِ گیسوان طلایی ی لایق هوس در دفتر دلواپسی تو ارغوانی می نویسد در حوض رنگ در بی ریایی دنیایی سبز و زرد وآبی و آلبالویی سفیدساده ی ساده دلچسب عاشقی آری سفید را دوست دارم ودوست دارم دوستم بدارند به هوس و وسوسه به خنده و نیشخند به دل ودیده به نادیده نا شنیده تا فقط تو با شی ای عشق از ترجیع بند نگاهت شاخه میكشد بهار چه زیبا با دلی آشوب زده وبیتاب تا اوج تشویش ودلواپسی ی ناب شاخه داد بر خشكسالی نگاه تو پرستوی مهاجردر مرداب دستان تو شكوفه ی مهربانی نشاند و این همه دگردیسی از مد چشمانت متولد شد رسالتی كه شعله ی شقایق رو به بادوآه نباشد رسالتی كه وابسته به وسوسه و اندوه نباشد زانوی بغل كرده از حبس اشكها ، پشت پلك های دلتنگی گشوده میشود ها كن هوكن سپیده با پرنده ی آتش بودن تو را در نیستی نیافتم که در هستی رها کنم در گرداب فرصت در پیشوازلحظه مرا ببر مرا از اینجا ببر به نا کجا بی زمانی که جنگلی را در آغوش کشم مرا از اینجا ببر به رنگین کمان توهم تا برگلوی آبی ی نیلوفر بوسه ای زنم مرا از اینجا ببر آنجا که چشم ها سخن میگویند وسکوت آشنا ترین شنوای پیچش رنگارنگ حلقه های جادویی است مرا از اینجا ببر میخوانم و میچرخم و میدانی میچرخد و میسوزد میخواند کشتی بر روی دریای آبی با میخ پولادین در لا خوابیده بر آسمان آبی روشنی در روشنی ظلمت در ظلمت سروده ها همه یشت آب حیات گردان باغ زنده موج در موج میشوید زوزه ی باد صخره ها از صاعقه هشیار خضر و اسکندرهمچنان بیدار تا بارگاه هفتم فرصت تو را میبرد یا تو می سازی فرصت نامه ی ما در کائنات نوشته شد عرض خود میبرید بوسه بر آهن پلک بر آهن میزنید عاشقانه از عشاق مینویسم زآتش می رویند لبهای مژده را میبوسند خواسته یا نخواسته از عشق مینوشند در بهشتم عقرب از سم خود میمیرد سنجاقک و دگردیسی درست کدام شاعر همرنگ عاشق غزلها را زبان عاشقان گفت؟ کدام رنگ و آهنگ خدا را بلبل در دل طوفان سرود تمام مثنوی بر دنیای بی رنگ و نگار جاریست داستان نخست رفاقت گربه با پیرزن در شهری و در کوچه ای پیرزنی با عفت و نجابت زندگی میکرد سالها پیش شوهرش را از دست داده بود و با خدمتگزاری در خانه های دیگران ورختشویی زندگی را سپری میکرد روزی از روزها گربه ای برای یافتن غذا به خانه ی آن زن که تازه شوهرش را از دست داده بود وارد شد اما هر چه گشت کمتر یافت تا اینکه آن زن زحمتکش به گربه گفت ای بینوا خودم چیزی برای خوردن ندارم سپس لقمه نانی برای گربه انداخت گربه نان را خوردو به خانه ی همسایه که حاجی ی سرشناس و با مکنتی بودرفت گوشت آویزی دید که از سنگینی در حال کنده شدن از تیر خانه بودگربه سیم گوشت آویز پاره کرد و مقداری از گوشت را به خانه ی آن زن برد سالها اینچنین گذشت تا حاجی ی سرشناس با پرتاب کفشی پای گربه را شکست پیرزن به سراغ حاجی ی متمول رفت و گلایه کرد که این گربه صفتش از تو بیشتر بودچرا پایش را شکستی؟........ داستان دوم زاهدی اهل دلی برای پاک کردن دل و عبادت به عزلت در خرابه ای رفت چند ماهی گذشت که حوری وشی به آن رباط خرابه وارد شد خواب دید که ای زاهد پاداشت چنین نعمتی بود چرا نعمت خداوند را نخواستی و...... بوتیمار می شوی چون صدای سعادت در خروش اشک می درخشد وصدا جاریست لعنت ابدی لایه لایه یخ میبندم بر سر قرار دیریست كه نمی آیی بیا از آزادیت نمی كاهم در قبرستان تاهل منارجنبان خاموشی ام وسوزبرفی نوازشگرم چنگال عشق شرقی نفرتی است وفرو میرود در زمستان زندگی پای بندویرانی گذشته آنچه آشیان نام میگیرد یادگارسیلی های كودكیست نمیگویم مارو كركس نیست مرا با آنها كاری نیست برای من منشورتمامی ی كشورگشایان یكیست ترا آتش فرنبغ نمی گیردمگرم پاره ی هبلی با تو دعایی همراه كرده اند تا مرا نبینی قطره قطره مه شدی و موج موج ابر تا دوباره قطره قطره آب شوی مست لحظه لحظه هوای تازه این پنجره روبه غروبه طلوع نداره چرا كه معبران منكر پرواز مریمند وتشنگان را برلب چشمه سر میبرند لعنت ابدی من برده ی گردان چرخه ی زمانم كه میترسم فاش شودنامت در آنسوی زندگی ی مشوشم لغتی بجا مانده از دیوان شعرا ای كوه خط خطی ی بی هنر خبری برای تو نیست آتش است و آتش است و نورنیست پرده ها و صفات از بی آغوشی ی تو سخن میگویند از اجابتی بعد از مرگ سهراب تب آلود شب شهرتشبیه و استعاره به قراری آب میشوم در هوا وبه شراری دود میشوم در آب كه من ماهی ی حوض چشم توام و تو نور چشم من اگركوچ پرستو ها برای رهایست لحظه ای نباید باز گردی كفشهای شبت را بپا كن تا صدا نپیچد گویی شاخ یاس خاطره ای از مریخ است كه بر سر سفره ی هفت سین اساطیرمیدرخشد پرستوبناچاربرای رهایی ازبند باید خداحافظی كنی كه اگر تنها نبودی شب زفاف گریخته بودی تو كه لاله دیده بودی من كه از عشق سوخته بودم تو ای ابر بهاری اگه چشمت پر نازه وقتست كه بباری تا هستی هستیم دادی در طوافت سوخته بودم با نگاهی شراب مستیم دادی منی كه بوسه ای دارم بر لبت یادگاری یك لحظه تن دادم یك لحظه لغزید از اورست جهان پایم تا كشید از بالا ابری تا پایین شد آهم گرچه همه ی هستیم در تیر آرش در ترانه ی پرواز یك نگاهست اما خانه ی هیچكس را ویران نمیكنم پناهگاه تو دل را خراب میكنم تا آزاد باشی وقتی خورشید خسته و دلگیر برمیگرده نعمت چشمهای من و تو بیشتر از آسمونه برزاینده رود دیگه پلی سبز نمیشه هزارتا پنجره داره آسمون زندگی هیچكه پیامبرهیچكه نمیشه وز سرخی برد یمانی ی بخت شاید همینم آنچه ذوبم میكنه در گره ی بغضم میسوزه آخ اگه كسوف یاس و امید تموم بشه منم مثل ابرخلاص میشم زبونم دو جزیره ی ساحل تنهایی رو مثل پل كارون بهم میرسونه تا توی پناهگاه برفی ی كوچك عشق در اورست جبرئیل رو جا نذاره پرستو و سپیده حامدرحمتی اربابی

شنبه 10 تیر 1396 - 12:45:26 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
× برای این پست نظرات ارسالی پس از تایید مدیر وبلاگ به نمایش در خواهند آمد

آخرین مطالب


التفات کن


بزم مقرب


خواب نوشین


پنج اصل


لعنت ابدی و قصاید امشب و غزلها


آینه سایه پوشید در قهقه افتاد


طوفان


گل نرگس نفس نفس منصور


بادکردن پوست زمان


شعرمحرم بحران دستها از حامدرحمتی


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

140023 بازدید

243 بازدید امروز

548 بازدید دیروز

3443 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements